تـــــقــوای دل

« (فَإِلهُکُمْ إِلهٌ وَاحِدٌ فَلَهُ أَسْلِمُوا ۗ وَبَشِّرِ الْمُخْبِتِینَ )»

تـــــقــوای دل

« (فَإِلهُکُمْ إِلهٌ وَاحِدٌ فَلَهُ أَسْلِمُوا ۗ وَبَشِّرِ الْمُخْبِتِینَ )»

تـــــقــوای دل

« در هر مرتبه هستید،تقوا داشته باشید.آگاه باشید که فقر نوعی بلا است و سخت تر از تنگ دستی بیماری تن و سخت تر از بیماری تن بیماری قلب است . آگاه باشید که همانا عامل تندرستی تقوای دل است.
(نهج البلاغه؛حکمت 388)»

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات

گنج گمشده...

جمعه, ۲۰ دی ۱۳۹۲، ۰۸:۲۱ ب.ظ

هیچ گاه به اندازه آن روز درمانده و بى پول نشده بود.

حالا تصمیم گرفته بود تا سراغ پس اندازش برود. همه جا را از زیر نظر گذراند. هنگامى که مطمئن شد هیچ کس او را نمى پاید، آرام آرام سوى دیوار کهنه و قدیمى حیات رفت. خاک ها را کنار زد و سنگ را برداشت؛ اما آنچه مى دید باور نمى کرد. از دیدن جاى خالى سکه هایش گویى آب سردى بر سرش ریخته باشند، خشکش زده بود.

دوباره جست و جو کرد، اما این بار هم چیزى نیافت. با دو دست، محکم بر سر خود کوبید و همان جا روى خاک ها نشست. تازه فهمیده بود که چه بلایى سرش آمده است. قطعاً میان فرار پسرش از خانه و این سکه هاى طلا رابطه اى بود. از شدت درماندگى نمى دانست چه کند. بی درنگ ذهنش رفت سراغ خاطره ی روزی که از امام حسن عسکری(ع) تقاضاى پول کرده بود، بی آنکه به آن نیازی داشته باشد. باخودش گفته بود که چگونه ممکن است هر کسى از راه برسد و از سخاوت امام بهره مند شود؛ اما او که همشهرى امام بود، از این دریاى کرم و بخشش بى نصیب بماند!


یکى دو روز با این افکار کلنجار رفت تا این که توانست خود را راضى کند و دروغ بگوید، ولى اگر امام(ع) پى به دروغش مى برد چه ؟؛ در نهایت، دل به دریا زد و گفت: هر چه بادا باد! سر راهش نشست و منتظر شد تا امام حسن عسکری(ع) از آن جا بگذرد. پس از مدتى نه چندان طولانى، از دور دو سیاهى نمایان شد. دل در سینه اسماعیل آرام و قرار نداشت، صداى قلبش را مى شنید.

آن دو نفر نزدیک تر آمدند. هنگامى که از اسماعیل گذشتند، او نفس راحتى کشید. آخر آنها کسى نبودند که او منتظرش بود. چند دقیقه اى نگذشته بود که دو باره دو نفر دیگر از دور پدیدار شدند. هنوز چند قدمى با او فاصله داشتند. اسماعیل آب دهانش رافرو برد و در حالى که رنگش پریده بود، منتظر شد تا آنها به او رسیدند و گفت: آقا سلام .

امام حسن عسکری (ع) مثل همیشه لبخند بر لب داشتند و با خوش رویى پاسخ سلامش را دادند و احوال پرسى کردند. اسماعیل گفت: سرورم، تقاضایى دارم .

- بگو.

- راستش را بخواهید، نمى خواستم بگویم، اما دیگر نمی توانم، خیلى بى پول شده ام. به خدا سوگند حتى یک درهم ندارم تا نانى تهیه کرده، شکم خود و خانواده ام را سیر کنم .

امام حسن عسکرى (ع) نگاهى به صورت رنگ پریده اسماعیل کردند و فرمودند :

- مرد! چرا سوگند دروغ یاد می کنى؟ پس آن دویست سکه طلا را براى چه پنهان کرده اى؟

 اسماعیل از خجالت سرش را به زیر افکند. گوش هایش سرخ شده بود. آنچه مى ترسید، بر سرش آمده بود. امام(ع) فهمیدند که او دروغ مى گوید. قبل از این که حرفى بزند، امام حسن عسکرى (ع) فرمودند: اما من دست رد به سینه ات نمی زنم و تو را محروم نمی کنم .

سپس از خدمتکارشان خواستند تا هر چه پول همراه دارد، به اسماعیل بدهد.

خادم امام، پول ها را به او داد و اسماعیل با شرمندگى گرفت. هنگامى که امام حسن عسکرى (ع) مى خواست به راه خود ادامه دهند، به او فرمودند: اسماعیل ! زمانى مى رسد که به پول هایى که مخفى کرده اى احتیاج پیدا مى کنى، اما از آن محروم مى شوى .

صداى پرنده اى که از روى دیوار پر زد، او را از افکار و خاطره تلخ گذشته اش بیرون آورد. به خود که آمد دید سر و صورتش خاکى است و از اشک ندامت نمناک.

 


منبع: احقاق الحق، ج 12، ص 470؛ به نقل از حیات پاکان، محدثی، ج4، با تصرف و تلخیص.

  • ۹۲/۱۰/۲۰
  • احمدرضا کمیلی

امام حسن عسکری(ع)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">