تـــــقــوای دل

« (فَإِلهُکُمْ إِلهٌ وَاحِدٌ فَلَهُ أَسْلِمُوا ۗ وَبَشِّرِ الْمُخْبِتِینَ )»

تـــــقــوای دل

« (فَإِلهُکُمْ إِلهٌ وَاحِدٌ فَلَهُ أَسْلِمُوا ۗ وَبَشِّرِ الْمُخْبِتِینَ )»

تـــــقــوای دل

« در هر مرتبه هستید،تقوا داشته باشید.آگاه باشید که فقر نوعی بلا است و سخت تر از تنگ دستی بیماری تن و سخت تر از بیماری تن بیماری قلب است . آگاه باشید که همانا عامل تندرستی تقوای دل است.
(نهج البلاغه؛حکمت 388)»

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات

انّک لعلی خُلُقٍ عظیم ...

چهارشنبه, ۹ بهمن ۱۳۹۲، ۱۱:۰۳ ب.ظ

«من پسر زنی هستم که با دستهایش از بزها شیر می دوشید.» این را به عرب بیابانی گفت. عرب بیابانی از هیبت پیامبری که به او ایمان آورده بودند لکنت گرفته بود. آمده بود، جمله ای بگوید و نتوانسته بود و کلماتش بریده بریده شده بودند.

رسول الله (ص) از جایش بلند شده بود. نزدیک آمده و ناگهان او را در آغوش گرفته بود؛ در گوشش گفته بود:

«من برادر توام؛ انا اخوک.»

گفته بود:

«فکر می کنی من کی ام؟ فکر می کنی پادشاهم؟ نه! من از آن سلطانها که خیال می کنی نیستم.»

«من اصلاً پادشاه نیستم. لیس بمَلِک»

«من محمدم؛ پسر همان بیابان هایی هستم که تو از آن آمده ای. من پسر زنی هستم که با دستهایش از بزها شیر می دوشید.

حتی نگفته بود که پسر عبدالله و آمنه است.

حرف دایه ی صحرانشینش را پیش کشیده بود که مرد راحت باشد. آخرش هم دست گذاشته بود روی شانه ی او و گفته بود:

«هونٌ علیک؛ آسان بگیر، من برادرتم.»

مرد بیابانی خندید و صورت او را بوسید. «عجب برادری دارم!»(1)

****

پیرزن دستش را بالا برده بود و دیوار را لمس می کرد. سالها بود در این محله زیسته بود و می دانست راه مسجد کدام است؛ چه سنگهایی و چه چاله هایی سر راهش هست؛ حتی می دانست تعداد آجرهای گلی از خانه اش تا مسجد چقدر است. رایحه ای به مشامش رسید. بینی اش را جمع کرد و باعث شد چروک های صورتش بیشتر پیدا شود. بو را می شناخت!

حتماً رسول خدا بود. با عجله دستش را از دیوار جدا کرد و لنگان لنگان به طرفش رفت. عصایش در دستش تاب می خورد. می ترسید پیامبر رد شود و نتواند سوالش را بپرسد بی خبر از آنکه همان زمان رسول رحمت با رویی گشاده و لبخندی بر لب پیش به سوی او در حرکت بود.

پیرزن فهمید پیامبر رو به رویش ایستاده. با صدای لرزان سلام کرد و عصایش را محکم کرد. شروع کرد به پرسیدن سوالش... از فرزندانش شروع کرد...

 

***

صحابه پس از نماز اندکی ماندند تا مباحثه کنند. از مسجد که بیرون آمدند صحنه ای را دیدند که بی کفش و بی عمامه دویدند طرف پیامبر...

او آرامشان کرد و با چشم و لب اشاره کرد که این پیرزن، نابیناست. مبادا بفهمد و خودش را سرزنش کند...! هیچ مگویید!

پیرزن بی خبر از شلوغی اطرافش مشغول درد و دل بود...

 

***

پیرزن رفته بود. پای پیامبر آغشته به خون بود. آنجایی که عصا فرو رفته بود مثل چشمی خیره مانده بود به اینهمه صبر و محبت!(2)

 

****

 آخرش این که خدا داشت تماشایش می کرد. بعد گفت:

«چه اخلاق شگرفی داری! انّک لعلی خُلُقٍ عظیم.» (3)

انگار که از دست پخت خودش در شگفت مانده باشد...(4)

 


پی نوشت:

1.مجله ی موعود نوجوان، شماره ی 28، بازنویسی: فاطمه شهیدی

2.داستان به نقل از ناصر نقویان؛ بازنویسی: پ.میعاد

3.سوره ی قلم، آیه ی 4.

4.موعود نوجوان شماره ی 28، فاطمه شهیدی

  • ۹۲/۱۱/۰۹
  • احمدرضا کمیلی

پیامبر اکرم (ص)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">