تـــــقــوای دل

« (فَإِلهُکُمْ إِلهٌ وَاحِدٌ فَلَهُ أَسْلِمُوا ۗ وَبَشِّرِ الْمُخْبِتِینَ )»

تـــــقــوای دل

« (فَإِلهُکُمْ إِلهٌ وَاحِدٌ فَلَهُ أَسْلِمُوا ۗ وَبَشِّرِ الْمُخْبِتِینَ )»

تـــــقــوای دل

« در هر مرتبه هستید،تقوا داشته باشید.آگاه باشید که فقر نوعی بلا است و سخت تر از تنگ دستی بیماری تن و سخت تر از بیماری تن بیماری قلب است . آگاه باشید که همانا عامل تندرستی تقوای دل است.
(نهج البلاغه؛حکمت 388)»

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات

تشرفات: دیدی و نشناختی...

يكشنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۳، ۱۲:۳۸ ق.ظ

 شب سفره ی سیاهی گسترده بود. خبری از چشمک ستاره ها نبود. آسمان صاف و بی ابر بود. سید مهدی قزوینی  از ابتدای ماه رمضان  در کربلا مانده بود. روزهای آخر بود. میانه های شب بود و جمعیت زیادی در حرم نبود. سید مهدی نشسته بود کنار حرم امام حسین  (ع) و گاهی به آسمان نگاه می کرد.

 مردی کنارش نشست و  شروع به خواندن زیارت نامه کرد. سید مهدی دل سپرد به زیارت و با او دم گرفت. دعا که تمام شد مرد  پرسید:   آقا! خبر دارید فردا عید است یا نه؟

 سید مهدی نگاهی به آسمان کرد. نور گنبد به چشمش می افتاد. دستش را حائل بر چشمانش کرد و باز نگاه کرد. نه! ماهی نبود!

 - نمی دانم!

 - آخر نمی دانم امشب باید زیارت و اعمال عید فطر را انجام بدهم یا نه! همین امشب را کربلا هستم. فردا راه ام.

 - بگذار نگاه دیگری بیندازم...

 سید مهدی از جا برخاست و سراسر آسمان را از دم چشم گذراند.

 - فکر کنم شب عید باشد.

 - بله! امشب شب عید است!

 سید مهدی به طرف صدا برگشت. مردی چهارشانه و با وقار کنارش ایستاده بود. او و چهار مرد همراهش به آسمان نگاه می کردند.  سید مهدی نگاهی طولانی به چهره ی زیبای مرد انداخت و با تردید پرسید:

 -از کجا می دانید؟ ماه را دیده اید یا بر اساس تقویم و نجوم می گویید؟

 مرد سر از آسمان برداشت و به سید مهدی نگاهی سرسری کرد و همانطور که می رفت به سمت حرم گفت:

 -به تو می گویم شب زیارتی است!

 سید مهدی جا خورد! از اطمینانی که در صدای مرد وجود داشت و از صلابت خیره کننده ی خودش و همراهانش تعجب کرده بود. چند  دقیقه ای ایستاد و فکر کرد و بعد انگار که کسی به گوشش سیلی نواخته باشد با آشفتگی به سمت خادمی رفت که در گوشه ای از صحن  ایستاده بود و چشمش به زائران بود. پرسید:

 -مردی را که چهار همراه داشت را ندیدید؟

 -کدام مرد؟

 - همان که چهارشانه بود و لباس عربی به تنش بود. چهار مرد همراهش بودند و یکی از یکی باشکوه تر بودند. جمعیتی در حرم   نیست  که ندیده باشیدش! همان که بر صورتش شکوه و عظمت موج می زد...

 خادم نگاهی به سید مهدی آشفته انداخت و با دست به شانه اش زد.

-         ندیدمش برادر! اگر بود چنین کسی می دیدمش!

 سید مهدی خادم را رها کرد. از گوشه ای حرم به گوشه ی دیگرش می دوید و از خادمان می پرسید:

-          دیدید آن مرد را...؟

***

روز عید فطر بود. سید مهدی در دعای قنوتش می خواند: اللهم اهل الکبریاء و العظمه...

مرد درست گفته بود. آن شب، شب عید بود.

سید مهدی با خودش فکر می کرد: «خودش بود، مهدی! خودش بود! دیدی و نشناختی...»

 


پی نوشت:

1.سید مهدی قزوینی یکی از علما و مجتهدین بزرگ مکتب جعفری در دیار حله بود. در علم فقه و اصول و تفسیر و علم کلام و رجال و تدریس نهج البلاغه مهارت کامل داشت.

2.روایت از العبقری الحسان

  • ۹۳/۰۵/۰۵
  • احمدرضا کمیلی

امام زمان

نظرات  (۱)

  • فدائی امام زمان
  • سلام بزرگوار

    خیلی بده، خیلی حیفه که ببینیم و نشناسیم...

    وبلاگ پر محتوایی دارید...
    فونتش هم چشم نوازه...

    ان شاء الله موفق باشید

    بازم بما سر بزنید...
    یاعلی

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">