تـــــقــوای دل

« (فَإِلهُکُمْ إِلهٌ وَاحِدٌ فَلَهُ أَسْلِمُوا ۗ وَبَشِّرِ الْمُخْبِتِینَ )»

تـــــقــوای دل

« (فَإِلهُکُمْ إِلهٌ وَاحِدٌ فَلَهُ أَسْلِمُوا ۗ وَبَشِّرِ الْمُخْبِتِینَ )»

تـــــقــوای دل

« در هر مرتبه هستید،تقوا داشته باشید.آگاه باشید که فقر نوعی بلا است و سخت تر از تنگ دستی بیماری تن و سخت تر از بیماری تن بیماری قلب است . آگاه باشید که همانا عامل تندرستی تقوای دل است.
(نهج البلاغه؛حکمت 388)»

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات

دیر نیست ای عزیز

جمعه, ۱۴ تیر ۱۳۹۲، ۰۲:۲۳ ب.ظ

ای عزیز!

ابر سنگینی سراسر آسمان را پوشانده .روزهای زیادی است که دل این آسمان فراخ گرفته ، چونان دل من . اما ،دریغ از نمی  اشک که بر زمین بچکد.

دهان از زمین باز مانده، جمله ی پرنده ها لب تشنه به انتظار باریدن نشسته اند اما ، هیهات !

خبری نیست که نیست ! این همه بخیلی آسمان بر زمین را کسی به خاطر نمی آورد  !

زمین باروری خود را از دست داده ، بوته ها و علف زارها زرد و رنگ و رو رفته شده اند .

 آب اندکی هم که از سال های دور در دل زمین مانده بود ، آنقدر پایین نشسته که به این سادگی دست دیارالبشری بدان نمی رسد .

وقتی هم با هزار دنگ  و فنگ آب را از دل زمین بیرون کشیده  بر زمین های لب تشنه جاری می کنند ، آن چه می شکفد ، به بار ننشسته آفت می زند  و از بین می رود . باقی مانده ی محصول نیز ، قوت لا یموت تنی چند از خیل گرسنگان را کفایت نمی کند .  از کود های  شیمیایی هم کاری بر نمی آید . ضررشان از ده من  محصولی که به بار می نشیند  بیشتر است . وه که تاوان خوردن این دانه های مسموم را هم باید داد .

 

ای عزیز!

روز ها ، چنان که ساعتی  و سال ها ، چنان که روزی کوتاه هستند . تا چشم بر هم بگذاری ، شبها به روز و ماهها  به سال بدل شده اند.

هیچ آمد و شد سال ها را به یاد می آوری  در عجب مانده ام که چه بایستی گفتن . انگار زمستان بهار را به تماشا می نشیند و بهار از شتاب تابستان  چنان حیران می ماند که دامن فراچیده ، خانه خالی می کند ،بار سفر می بندد و می رود . و در این میانه ، این حیران مانده بر آستانه ی زندگی ؛ این انسان در مانده از بی برکتی عمر خویش ، روزان و شبان را به تکاپو به سر می آورد . در اشتغالی تام ، شتابی شیطانی  و تنک مایگی دست آوردی که به منزل نرسیده هیچ می شود .

دیگر بار و دیگر بار این انسان است که سرمایه ی عمر بی برکت را سر کوچه و بازار به فروش می گذارد  تا شاید درمی  چند ، ما به ازاء آن دریافت  کند . جملگی ، کودکی نادیدگانی را می ماند که جوانی را شاهد  مو های سپید کرده اند .

وه که چه زود جوانی به  ییری می گراید  در عین خامی و کم مایگی ! چنان می نماید که کودکان ، موی سپید کرده ، بی آنکه حظی از بودن بر پهنه ی خاک و دریافتی بزرگ از آن همه راز و رمز گسترده در پهنه ی هستی حاصل کرده باشند ، تن به گور می سپارند. سنگهای گورستان سرد ،تجسم هزاران آرزویدرهم شکسته ی ناکامان  روزگار است .

 

ای عزیز !

در این زمانه ی پر اشتغال  که ما و همگان قرین دودیم و غریب زمین .

در این زمان که انسان ،این گرفتار آمده در چاه ویل زمین ، بی هیچ درد و غم ، در خانه های بلورین همچون موجودی ناقص الخلقه  ، حیات حیوانی خویش را سپری می کند.

در این غوغا که سینه ها هر لحظه  تنگ تر می شود  و تنهایی گزنده تر از هر زمان فشار خویش را بر قلبهایی که برای بودن تلاش می کنند می افزاید ، آدمها و آدمکها  به مردگانی می مانند که سال ها پیش از این باد و باران اسمهاشان را از پهنه ی سنگ گورهاشان زدوده  است  .

.....و در این خراب آباد زمین نه مردی را می توان یافت که بر بازوانش تکیه زد و نه شاعری را که توانایی دیدن گامی پیش تر از خود را  داشته باشد  .در این عصر که گویی دیگر نه سری است ونه سودایی ، نه شوری و  نه شراره ای ، نه  فریادی ونه دردی  و نه  گشایشی ونه ندایی .....چه گویم ؟

در زمانه ی سلطنت بی چون وچرای شیطان بر زمین ، کیست که بتواند تنها و تنها از شهسواران  شیرین کار  بگوید و از خود بگذرد ؟

هر چه گفتند و گفتیم از خود بود و با خود بود !

انسان امروز سر در پی شاعر نمایان غاصب ،سری جز ماندن در زمین ندارد . روزگاری شاعران . این بیدارگران اقالیم ،یادآوران شب دیدار دوست بودند و تاریخ عیش قوم .

روزگار غریبی است ...

انسان بی پناه تر از هر زمان در میان اشیا ، سرگردان مانده است . نگهبان راستین اشیا . چقدر کوچک و خردیم ،با اندک مایه ای که خود از داشتنش  چنان خجل و شرمنده ایم که از همگان پنهان  می داریم و.. در این گونه زیستن ، وقتی که آدمی پیر می شود چنان تمامی اعضایش از کار می افتد و ضعف و فتور وجودش را می آزارد که قدرت تفکر را از دست می دهد . با خاطره ای از گذشته  با همه ی شادی ها ، شلوغی ها و امید ها که با بودن قدرت بر آورده شدنی بودند . در گرداب ضعف و زبونی . ترس از دست دادن باقی مانده ها چونان موریانه بر او مستولی می شود .

 ترس از نداری و فقدان . حرص حمله ی خویش را می آغازد ،بر وجود ضعیف وسستی که مرگ تدریجی خود را می بیند ؛ این واهمه تا درک مرگ پیش می رود  . مرگی محتوم در عین تنهایی و بی کسی

 

ای عزیز !

خود را ،تو را و جمله ی ره پیمایان کوه کبود را  در میانه ی غاری می بینم که معبر هایش هر لحظه تنگ و تنگ تر می شود  .

تنها این سوسوی مانده از فانوس خاطره های درون سینه  ماست که ما را در رسیدن به آستانه ی انفجار کوه کبود یاری می دهد .

تنها این نغمه ها و غزل های مانده از مردان مرد است که مرا برای رفتن ، نهراسیدن و چشم داشتن  به انفجار بزرگ کبود کوه بر پای داشته است .

 

ای عزیز !

دیر نیست که زمین زیر پای ما ترک بردارد .کوه بلرزد و چشمانمان نظاره گر دشت فراخ رهایی شود . دشتی سبز به پهنای همه ی آسمان.

دیر نیست ای عزیز!!



با تلخیص از کتاب :روزی روزگاری

نوشته ی اسماعیل شفیعی سروستانی

  • ۹۲/۰۴/۱۴
  • احمدرضا کمیلی

امام زمان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">