تـــــقــوای دل

« (فَإِلهُکُمْ إِلهٌ وَاحِدٌ فَلَهُ أَسْلِمُوا ۗ وَبَشِّرِ الْمُخْبِتِینَ )»

تـــــقــوای دل

« (فَإِلهُکُمْ إِلهٌ وَاحِدٌ فَلَهُ أَسْلِمُوا ۗ وَبَشِّرِ الْمُخْبِتِینَ )»

تـــــقــوای دل

« در هر مرتبه هستید،تقوا داشته باشید.آگاه باشید که فقر نوعی بلا است و سخت تر از تنگ دستی بیماری تن و سخت تر از بیماری تن بیماری قلب است . آگاه باشید که همانا عامل تندرستی تقوای دل است.
(نهج البلاغه؛حکمت 388)»

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «امام حسن عسکری(ع)» ثبت شده است

خورشید در محاصره...

يكشنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۳، ۱۱:۱۵ ب.ظ

مرد خودش را از سر راه گوسفندی که اصرار داشت از پای او بگذرد کنار کشید. لبخندی به بره ی کوچکی که به دنبال گوسفند می دوید انداخت و با اضطراب چشمش را گرداند تا کسی نفهمد میان این غلغله بازار دنبال چه آمده است...

کنترل مأموران این روزها سخت تر شده بود. نمی گذاشتند ارتباطی با امام داشته باشد. خبر برای امام داشت که از وقتی از در خانه راه افتاده بود می خواست فریاد بزند اما چه می شد کرد که این همه تمهیدات خلیفه راه نفس را بر او بسته بودند چه برسد به فریاد...!

مرد با ناامیدی سرش را بالا آورد و ناگهان میخکوب شد. هرگز نمی شد امام را با کس دیگری اشتباه گرفت. هیبت او با همه فرق می کرد. هاله ای داشت که هیچ کس نداشت! لبش را چند بار باز کرد و بست. روی پنجه ی پا بلند و دهانش را باز کرد. با ناراحتی فهمید 3 مأمور امام را زیر نظر دارند. سرش را پائین انداخت و با اندوهی بزرگ در دلش فریاد زد:

«اگر فریاد بکشم که ای مردم این حجت شماست... آیا مرا نمی کشند؟»

مرد آهی کشید و منتظر ماند. وقتی امام از کنارش رد می شد چشم دوخت در چشم امام ولی امام با خونسردی فقط انگشتش را روی لب گذاشت. انگار به زبان اشاره می گوید:

گنج گمشده...

جمعه, ۲۰ دی ۱۳۹۲، ۰۸:۲۱ ب.ظ

هیچ گاه به اندازه آن روز درمانده و بى پول نشده بود.

حالا تصمیم گرفته بود تا سراغ پس اندازش برود. همه جا را از زیر نظر گذراند. هنگامى که مطمئن شد هیچ کس او را نمى پاید، آرام آرام سوى دیوار کهنه و قدیمى حیات رفت. خاک ها را کنار زد و سنگ را برداشت؛ اما آنچه مى دید باور نمى کرد. از دیدن جاى خالى سکه هایش گویى آب سردى بر سرش ریخته باشند، خشکش زده بود.

دوباره جست و جو کرد، اما این بار هم چیزى نیافت. با دو دست، محکم بر سر خود کوبید و همان جا روى خاک ها نشست. تازه فهمیده بود که چه بلایى سرش آمده است. قطعاً میان فرار پسرش از خانه و این سکه هاى طلا رابطه اى بود. از شدت درماندگى نمى دانست چه کند. بی درنگ ذهنش رفت سراغ خاطره ی روزی که از امام حسن عسکری(ع) تقاضاى پول کرده بود، بی آنکه به آن نیازی داشته باشد. باخودش گفته بود که چگونه ممکن است هر کسى از راه برسد و از سخاوت امام بهره مند شود؛ اما او که همشهرى امام بود، از این دریاى کرم و بخشش بى نصیب بماند!

صلای رفتن

يكشنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۲، ۰۶:۰۹ ق.ظ

 سر پر از اندیشه ی مهر،

گلو پر از فریاد رفتن....

آن لحظه ها...

لب، تشنه آب؛

دل تشنه ی رفتن.

دست، لرزان از زهر کینه،

بغض لرزان از هجران و دوری

پـیـمـان نور

سه شنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۲، ۱۲:۰۰ ب.ظ

آن روز ، برادر زاده ی قیصر بر تخت نشست و صلیب ها را پیرامون گرداندند و اسقف ها همگی برای تعظیم و احترام از جا برخاستند و انجیل ها را گشودند و خود را مهیای اجرای مراسم ازدواج کردند . ناگهان همه ی صلیب ها به زمین افتاد و چنان پایه های تخت به لرزه در آمد و فرو ریخت که آن جوانک بیچاره به زمین افتاد و بیهوش شد.

از داستانهای شگف انگیز تاریخ، ماجرای ازدواج شاهزاده ی روم و امام یازدهم شیعیان علیه السلام است که در کتاب های روایی و تاریخی آن را چنین نقل کرده اند:

بشر بن سلیمان نخاس، از نسل ابوایوب انصاری و از اصحاب و ارادتمندان امام هادی امام عسکری علیهماالسلام که پیشه اش خرید و فروش غلام و کنیز بود، می گوید: سرورم، امام هادی علیه السلام احکام و مسایل خرید و فروش بردگان را به من آموخته بود و من نیز معمولا بی اجازه ی ایشان معامله نمی کردم و در موارد شبهه ناک و مشکوک احتیاط می کردم تا جایی که آسان می توانستم موارد حلال را از شبهه ناک جدا کنم . شبی در خانه ام نشسته بودم در خانه را زدند . بی اختیار و شتابان به سوی در رفتم و آن را باز کردم . کافور، خادم و فرستاده حضرت هادی علیه السلام بود که مرا به حضور ایشان فرا می خواند .

شتابان لباس بر تن کردم و خدمت آن حضرت مشرف شدم .

امانت خدا

جمعه, ۱۴ تیر ۱۳۹۲، ۰۱:۵۱ ب.ظ


امام بودن، سخت است، حتی اگر یاران، موافق باشند.

امام بودن سخت است، حتی اگر پاداش آن لبخند فرزند تکتا باشد.

امام بودن سخت است و این سختی آن زمان به اوج می رسد که:

یاران چشم در چشم تو بدوزند و دهان بدوزند و سلام را در آن زندانی کنند از ترس جان جانانی، چون تو.

امام در خانه باشد، یار پشت در، نگاه نگران، علم در قفس زندانی.

چشم زرد جغد شوم به تنها پسرت دوخته شده، تو پدر شدی و چشم تو به لبخند او دوخته شده.

تو در فکر رفتن باشی، شمشیر دشمن تیز باشد،  ماه تو در خانه پنهان، یار بی خبر از یار، درد بی خبر از درمان، راهی بی خبر از راهنما، دست تو پر از دعای «امن یجیب».

سم در تو اثر می کند، برادر به تو خیانت، پسر با تو وداع.

تو میروی، مهدیت (ع) امام این امت می شود، برادرت، برادر زاده می فروشد، تو نگاه می کنی آه می کشی.

تو می روی، دشمن به خانه ات می ریزد، دندان به غارت می فشارد، مال ها می برد و جان ها می گیرد.

تو می روی، مهدی (ع) می رود ...

قبر کوچک تو مزار عاشقان می شود و  گنبد و گلدسته ها را طلا می گیرند.

و تو دوباره به آغوش محاصره برمی گردی ...

و گلدسته ها ویرانه می شود...

و مهدی (ع) ...