تـــــقــوای دل

« (فَإِلهُکُمْ إِلهٌ وَاحِدٌ فَلَهُ أَسْلِمُوا ۗ وَبَشِّرِ الْمُخْبِتِینَ )»

تـــــقــوای دل

« (فَإِلهُکُمْ إِلهٌ وَاحِدٌ فَلَهُ أَسْلِمُوا ۗ وَبَشِّرِ الْمُخْبِتِینَ )»

تـــــقــوای دل

« در هر مرتبه هستید،تقوا داشته باشید.آگاه باشید که فقر نوعی بلا است و سخت تر از تنگ دستی بیماری تن و سخت تر از بیماری تن بیماری قلب است . آگاه باشید که همانا عامل تندرستی تقوای دل است.
(نهج البلاغه؛حکمت 388)»

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات

۵ مطلب در خرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

بازنشر/ تمنای ظهور...

چهارشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۳، ۱۱:۴۲ ب.ظ

فایل سخنرانی با کیفیت بالا 96 Kbps جایگزین شد؛ حجم 38 مگابایت

برای دانلود پادکست صوتی اینجا کلیک بفرمایید...

                                          

وعده ی خدا رسیدنی است...

دوشنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۳، ۰۴:۳۸ ب.ظ

ابری از آفتاب، آسمان را پوشانده بود. جویبار کوچک و خوش بویی از جنس شبنم ناب، از میان گیسوان مشکی و مرتب کرده اش بر روی صورت مهربان اش جاری شده بود. عرق تا میانه ی پیشانی می آمد و ابروها سد راهش می شدند؛ راه کج می کرد و بر گونه ها جاری می شد.

امام (ع) دست بلند کرد و عرق از پیشانی گرفت. نگاه گره گشا به چند قدم جلوترش دوخت.  اسب متوکل با دلخوری پیش می رفت و جماعتی درمانده و رنجور پشت اسب می رفتند. دستور پیاده روی همگانی بود! همه پیاده و متوکل سوار بر اسب غرور و قدرت! همه ی پیشکاران و وزیران و مشاوران برای عرض سلام آمده بودند!

نفس های خسته ی امام از خورشید که بی امان می تابید داغتر بود. هرکه نمی دانست او می دانست چنین دستوری فقط و فقط برای کوچک کردن او بوده و بس! انگار طوفان با فوت کودکی در هم می پاشد! انگار اقیانوس با یک جرعه ی سگ نجس می شود!! انگار درخت با ضربه ی ناشیانه ی مور می شکند...!

بازگشت فرعون

دوشنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۳، ۰۳:۵۱ ب.ظ

برنامه بسیار شنیدنی بازگشت فرعون با صحبت های استاد علی اکبر رائفی پور

 دانلود تمامی قسمت های برنامه به صورت یکجا



( 20 قسمت ، حجم 70 مگابایت ،کیفیت 64 kbps )

تهیه شده در رادیو اینترنتی ارزشی صدای میقات

بعد از آن سه روز...

يكشنبه, ۴ خرداد ۱۳۹۳، ۰۳:۴۵ ب.ظ

 مُسَیّب، از کنار در، به عبادت در غل و زنجیر رفته ی مولایش می نگریست و بغضش را فرو می داد تا مبادا چشمهای حیله گر  نگهبانان دیگر، او را به «سندی شاهک» زندانبان بفروشند. مسیّب هر چند لحظه یکبار از وجود امام بین غل و زنجیرها  مطمئن می شد. آخر همین چند روز پیش، امام را دیده بود که بی آنکه چیزی مانعش باشد، ناگهان از سیاه چال رفته بود و  فقط دستبندهای دست و پایش روی زمین مانده بود. حالا از حرفهای آن روز امام، دلش مثل سیر و سرکه می جوشید.

 درست سه روز پیش از آن، امام او را با دست فراخوانده بود و به او گفته بود: «مسیب! من امشب عازم مدینه هستم تا  وصایای لازم و آنچه که پدرم با من عهد کرده است به پسرم علی بسپارم و او را جانشین و وصیّ خود قرار دهم و دستورات  لازم را نیز به او بدهم.» مسیّب وحشت زده به غل و زنجیرهای بسته شده به دست و پای امام نگاه کرد و در ذهنش بانگ  زد: «آخر چگونه؟» و پچ پچ کنان سرش را نزدیک امام آورد و گفت: «آقا جان! آقا جان آخر چطور قفل درها و این غل و زنجیر  را باز کنم؟ نگهبانان همه جا پشت درها مراقبند.»

نماز این مرد بنیاد او را ویران ساخته بود...

پنجشنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۳، ۱۰:۰۸ ب.ظ

مار حلقه های بدنش را باز می کرد و می خزید و با زبانش بوی مرد را به درون می کشید. مرد بی توجه به او سجاده ای گشوده بود و نماز می خواند. صورتش غرق اشک بود.

مار سرعتش را بیشتر کرد، شروع کرد گشتن و گشتن دور سجاده ی سبز او. فس فس می کرد و با تهدید دندانهای سمی اش را نشان می داد. هر چه به مرد نگاه کرد نتوانست چشمان او را متوجه خود کند.

خشم سراسر وجودش را گرفته بود. نماز این مرد بنیاد او را ویران ساخته بود. نماز دوستان او یک طرف، نماز او یک طرف! چنان ستون نوری تا آسمان می ساخت که چشمان هم نوعان او را خاکستر می کرد. شیاطین دیگر، به سخره می گرفتندش! نیشش را بیرون آورد و صدای وحشتناکی از دهانش بیرون آمد. مرد همچنان مشغول خدا بود.

مار عصبانی شده بود. مچ پای مرد را نشان گرفت و دهانش را باز باز کرد. دندان هایش را در پای مرد فرو برد. اخم های مرد در هم کشیده شد. دردش آمده بود. مار با خرسندی دور سجاده خزید.