همان چیزی که خواستی می شود...
چهارشنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۲، ۰۴:۵۵ ب.ظ
با هر گام روی زمین خشک، انگار جاده، جمع می شد، خانه ی خدا پیداتر.
با هر گام روی زمین، خاطره ای زنده می شد و آهی در گلویی پیدا.
گرم راه، گرم سخن های امام... راه را کوتاه می کرد.
ناگهان محمد (1) ایستاد و رو به کوه کرد، زوزه ی ناله گونه ای به گوشش خورده بود.... گرگی از بالای کوه دوان دوان به سوی کاروان مکیان می آمد. از جان امام بیم ناک شد.
فریاد زد: گرگ می آید...
چشمش به چشمهای خالص و بی آلایش امام افتاد و یک لحظه از نگاه امام فهمید : « آرام باش پسر مسلم... در امانیم»
گرگ چنان می دوید که انگار دلداده ی خویش را میان صحرا دیده است... از زوزه های ملتمس و ناله های سوزناکش می شد فهمید به قصد زیارت آمده...