همان چیزی که خواستی می شود...
با هر گام روی زمین خشک، انگار جاده، جمع می شد، خانه ی خدا پیداتر.
با هر گام روی زمین، خاطره ای زنده می شد و آهی در گلویی پیدا.
گرم راه، گرم سخن های امام... راه را کوتاه می کرد.
ناگهان محمد (1) ایستاد و رو به کوه کرد، زوزه ی ناله گونه ای به گوشش خورده بود.... گرگی از بالای کوه دوان دوان به سوی کاروان مکیان می آمد. از جان امام بیم ناک شد.
فریاد زد: گرگ می آید...
چشمش به چشمهای خالص و بی آلایش امام افتاد و یک لحظه از نگاه امام فهمید : « آرام باش پسر مسلم... در امانیم»
گرگ چنان می دوید که انگار دلداده ی خویش را میان صحرا دیده است... از زوزه های ملتمس و ناله های سوزناکش می شد فهمید به قصد زیارت آمده...
به پای امام که رسید، فرو افتاد... زوزه... زوزه... و امام با نگاهی مهربان او را خطاب قرار داد:
- همان چیزی که خواستی می شود.
گرگ با همان سرعت آمدن، رفت...
محمد رو به امام کرد... مثل همیشه آرام بود و صبور.
-اماما! چه گفت؟
-این گرگ می گفت جفتش در غاری از کوه در حال فارغ شدن است، بچه ای می آورد، دعا کنید خداوند کمکش کند که این کار بر او آسان شود و از نسلش کسی آزار رساننده به ائمه نباشد... من هم دعا کردم... او رفت.
امام این را گفت و شروع به رفتن کرد. نگاه محمد در جاپای او جا ماند.
امام، هر چند کوهی از مسئولیت بر شانه های پرتوانش بود،
اما؛
سبک می رفت. (2)
پی نوشت:
1.محمد بن مسلم از یاران امام محمد باقر ( علیه السلام) و راوی این داستان بود. وی در سفری از مدینه تا مکه با امام همسفر بود.
2.از کتاب لا یوم کیومک یا اباعبدالله