تو سرآمد همه ی تیراندازان هستی
سربند سیاه هشام بر پیشانی اش می درخشید. دانه های عرق زیر چشمش از خنده های گاه و بیگاهش در حال ریزش بود.
درباریان صدای خنده به آسمان بلند کرده بودند و در دست هر کدام ران مرغی بود و جام شربتی.
محمد بن علی (ع) دست روی دست گذاشته بود و زیر لب برای این جماعت غفلت زده طلب اسغفار می کرد. صادق آل رسول، دوشادوش پدر نشسته بود و صورتش از فرط ناراحتی گر گرفته بود.
هشام دست بلند کرد و همه را به سکوت دعوت کرد. صدای خنده ها یکباره قطع شد. امام سرش را بالا آورد و از بالای چشم نگاهی به هشام کرد که در حال صاف کردن پیشانی بندش بود.
-اهم! دوستان و اشراف زادگان! به مجلس ما خوش آمدید! همه می دانید امروز اینجا جمع شده ایم تا در هنر عرب، تیراندازی با هم به رقابت بپردازیم. از همین الان بگویم هیچ کس حریف من نمی شود.
همین که این سخن از زبانش خارج شد، چاپلوسها صدای «بله قربان» شان بلند شد و نزدیکان برایش کف زدند. امام آهی کشید و مثل همیشه صبر کرد.