تو سرآمد همه ی تیراندازان هستی
سربند سیاه هشام بر پیشانی اش می درخشید. دانه های عرق زیر چشمش از خنده های گاه و بیگاهش در حال ریزش بود.
درباریان صدای خنده به آسمان بلند کرده بودند و در دست هر کدام ران مرغی بود و جام شربتی.
محمد بن علی (ع) دست روی دست گذاشته بود و زیر لب برای این جماعت غفلت زده طلب اسغفار می کرد. صادق آل رسول، دوشادوش پدر نشسته بود و صورتش از فرط ناراحتی گر گرفته بود.
هشام دست بلند کرد و همه را به سکوت دعوت کرد. صدای خنده ها یکباره قطع شد. امام سرش را بالا آورد و از بالای چشم نگاهی به هشام کرد که در حال صاف کردن پیشانی بندش بود.
-اهم! دوستان و اشراف زادگان! به مجلس ما خوش آمدید! همه می دانید امروز اینجا جمع شده ایم تا در هنر عرب، تیراندازی با هم به رقابت بپردازیم. از همین الان بگویم هیچ کس حریف من نمی شود.
همین که این سخن از زبانش خارج شد، چاپلوسها صدای «بله قربان» شان بلند شد و نزدیکان برایش کف زدند. امام آهی کشید و مثل همیشه صبر کرد.
هشام دیگر چیزی نگفت. خادمان بساط خوراک را جمع کردند و پیشانی بندها و تیرها و کمانها را آوردند. هشام با سر اشاره ی مختصری به امام کرد و به درباریان فهماند، الان زمان مناسبی برای گیر انداختن امام برای عدم مهارت است. چند نفری پوزخند زدند و منتظر ماندند.
هشام جوری که اتفاقی به نظر برسد رو به امام کرد و گفت:
- مایلید در مسابقه ی تیراندازی شرکت نمایید؟
جعفر بن محمد، نگاهی به پدر انداخت، نگاهی به هشام. امام باقر (ع) سر تکان داد و گفت:
- من دیگر پیر شده ام، سن تیراندازی ام گذشته است. از من بگذر!
درباریان دور برداشتند و اصرار ها شروع شد.
- نه! این چه حرفی است! بیایید مسابقه بدهید!
- یابن رسول الله! از چه می ترسید...؟
- بهانه نیاورید! پیری در چهره ی شما پیدا نیست.
امام نگاهی به پسر کرد و هر دو آهی از سر همدردی کشیدند. امام بلند شد. عبا از دوش برگرفت و به طرف میدان تیراندازی رفت.
هشام با کج خندی رفتن امام را می پایید و با سر به درباریان نشانش می داد و خط و نشان می کشید.
***
سکوتی بی پایان و کشدار. همراه با نفس نفس زدنهای هشام و چشمهای از حیرت گرد شده ی اشرافیان!
تیر اول که بر خال هدف نشست همه هورا کشیدند و کف زدند. دومی که همان تیر را شکافت و بر خال نشست، فریادها بلند شد. وقتی سومین تیر دومی را شکافت و از اولی رد شد، اول همه کف زدند بعد خیره ماندند به امام. تیر چهارم، پنجم... تا نهم! ریش ریشهای هشت تیر قبلی، صفحه ی هدف را مثل کلاه سرخپوستان کرده بود.
صدا از کسی درنمی آمد. امام به پسرش لبخندی زد و به طرفش رفت تا دوباره عبا را بر دوش بیندازد. امام که از میدان به طرف صندلی اش می رفت چشمها و گردنها با امام می چرخید.
اولین کسی که سکوت را شکست هشام بود. ناخودآگاه گفت:
- آفرین بر تو ای اباجعفر! تو سرآمد همه ی تیراندازان هستی! چگونه حرف از پیر.... شدن...می زد...؟
ناگهان به خودش آمد و دید دارد از امام تعریف می کند! هر چه خواست حرفی را که زده پس بگیرد نتوانست! فقط گفت:
- چنین مهارتی را کجا آموختی؟
امام دستپاچگی هشام را به رویش نیاورد. خندید و گفت:
- می دانی که اهل مدینه به تیراندازی عادت دارند. من نیز در جوانی تمرین کرده بودم. مدتی بود آن را رها کرده بودم.
یکی از درباریان، رو به امام کرد و با حیرت پرسید:
- جعفر نیز این چنین مهارتی دارد؟
امام دستی بر شانه ی پسرش زد و گفت:
- ما خاندان، اکمال دین و اتمام نعمت را که در آیه "اَلْیَوْمَ اکْمَلْتُ لَکُمْ دینَکُمْ" آمده از یکدیگر به ارث مى بریم و هرگز زمین از چنین افرادى خالى نمى ماند.
چشم امام به هشام افتاد. برق کینه و حسادت از روحش سرمی کشید و جانش را آتش می زد...
روایت از منتهی الامال، شیخ عباس قمی