تا فردا خبری جز خیر نیست!
یونس لب گزید. نگین ها از دستش رها شد و روی میز کارش افتاد. دستها را روی سر گرفت و بغضی سراسر وجودش را پوشاند. چند قدم دور کارگاه برداشت و تصمیمش را گرفت! باید فرار می کرد.
***
-سید من! جان شما و جان خانواده ام!
-چه شده؟
-تصمیم دارم از اینجا بروم.
امام علی بن محمد (ع) که لبخندی بر لب داشت گفت:
-چرا؟
یونس آهی کشید و با تاسف گفت:
- موسی بن بغا را که می شناسید! از درباریهاست. نگینی ارزشمند به من داده بود که طرحی رویش نقاشی کنم... مولا جان همین که آمدم طرح را رویش بکشم دو نیم شد! اگر فردا خبر را به او بدهم یا زیر تازیانه جان می دهم یا زیر تیغ جلاد!
امام با شادابی لبخندی زد و گفت:
-برگرد به خانه ات! تا فردا خبری جز خیر نیست!
یونس با ناباوری به امام اعتماد کرد و بازگشت.
***
یونس که صورتش از فرط خنده گلگون شده بود سعی می کرد در راه رسیدن به خانه ی امام جست و خیز نکند! وقتی امام را دید دستش را بوسید و با خوشحالی گفت:
-دیروز همین که رفتم به خانه موسی آمد و گفت بین زنانش بر سر انگشتری دعوا شده... گفت می دانم کار سختی است ولی دو نیمه اش کن من بهای بیشتری می پردازم. من هم قیافه ی حق به جانبی گرفتم و گفتم «ببینم چه می شود...». خدا را شکر! خدا را شکر به خیر گذشت!
امام خندید. دست برد به آسمان و نجوا کرد:
-خدایا شکر که از شکرگزارانیم...
منبع: منتهی الآمال، ص 1280
سلام ببخشید چطور میشود با مدیر این وبلاگتماس گرفت
ممنونمیشوم پاسخ بدهید
در ضمن اگر میشود بفرمائید آیا کپی مطالب از این وبلاگ جایز است یا خیر
متشکرم