تـــــقــوای دل

« (فَإِلهُکُمْ إِلهٌ وَاحِدٌ فَلَهُ أَسْلِمُوا ۗ وَبَشِّرِ الْمُخْبِتِینَ )»

تـــــقــوای دل

« (فَإِلهُکُمْ إِلهٌ وَاحِدٌ فَلَهُ أَسْلِمُوا ۗ وَبَشِّرِ الْمُخْبِتِینَ )»

تـــــقــوای دل

« در هر مرتبه هستید،تقوا داشته باشید.آگاه باشید که فقر نوعی بلا است و سخت تر از تنگ دستی بیماری تن و سخت تر از بیماری تن بیماری قلب است . آگاه باشید که همانا عامل تندرستی تقوای دل است.
(نهج البلاغه؛حکمت 388)»

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «امام هادی(ع)» ثبت شده است

تا فردا خبری جز خیر نیست!

شنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۳، ۱۰:۳۰ ب.ظ

یونس لب گزید. نگین ها از دستش رها شد و روی میز کارش افتاد. دستها را روی سر گرفت و بغضی سراسر وجودش را پوشاند. چند قدم دور کارگاه برداشت و تصمیمش را گرفت! باید فرار می کرد.

***

-سید من! جان شما و جان خانواده ام!

-چه شده؟

-تصمیم دارم از اینجا بروم.

امام علی بن محمد (ع) که لبخندی بر لب داشت گفت:

-چرا؟

یونس آهی کشید و با تاسف گفت:

-        موسی بن بغا را که می شناسید! از درباریهاست. نگینی ارزشمند به من داده بود که طرحی رویش نقاشی کنم... مولا جان همین که آمدم طرح را رویش بکشم دو نیم شد! اگر فردا خبر را به او بدهم یا زیر تازیانه جان می دهم یا زیر تیغ جلاد!

انگار صدای امام را از بهشت شنیده بود...

شنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۳، ۱۰:۲۳ ب.ظ

 

صالح لبش را جوید و زیر لب لعنتی به ستمکاران زمان فرستاد. چشمش با دیدن کاروان های کوچک و رنگ و رو رفته پر از اشک شده بود. هر جا را نگاه می کرد کولی یا گدایی را می دید که با صورت سیاه و دندان های کثیف راه می رفت.

صالح بن سعید پا بر زمین می کوفت و زیر لب زمزمه می کرد:

«از میان اینهمه کاروانسرا، این متوکل ملعون، امام نازنین را فرستاده «کاروانسرای گدایان»! این نامرد! حتماً سعی داشته امام را در ذهن های مردم کوچک کند...»

 

تا به امام برسد به زمین و زمان فحش داد که چنین جایی را در خود فرو نبُرْد تا امام پایش به آنجا باز نشود. وقتی مقابل چادر امام رسید ندای امام که او را به داخل دعوت می کرد به گوشش رسید.

در حالت انفجار خشم و بغض و اشک خود را در دامن امام انداخت. بوی او را که به مشام کشید بخشی از دردهایش را از یاد برد. اما هنوز با چشم پر اشک زل زده بود به امام!

أأأباالحسن! بمان! آن دلقک را برگردان...!

چهارشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۳، ۰۹:۴۸ ب.ظ

 

صدای قهقهه بر دیوارهای کاخ می خورد و بعد به ستونها و بعد به سقف و چلچراغ و تا خاموش شود بارها انعکاس می یافت. وقتی خاموش می شد دوباره  نعره ای شبیه قهقهه بلند می شد. چند بار که صدا اوج گرفت و خاموش شد، بالاخره متوکل رضایت داد که این دلقک شعبده باز، خوب می خنداند!

با هر خنده و تکان جام شراب در دستش تکانی می خورد و وقتی دستش را برای کوبیدن به شانه ی شعبده باز بالا آورد آغشته به شراب بود.

 -        آفرین دلقک! آفرین! خوشم آمد...! این شکلی اش را دیگر ندیده بودم! آفرین!

شعبده باز که از لغت دلقک دلگیر شده بود با کج خندی کمر خم کرد و با صدای چربی گفت:

-        امیر به سلامت باشند. کار من همین است. شعبده و خنده!

وعده ی خدا رسیدنی است...

دوشنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۳، ۰۴:۳۸ ب.ظ

ابری از آفتاب، آسمان را پوشانده بود. جویبار کوچک و خوش بویی از جنس شبنم ناب، از میان گیسوان مشکی و مرتب کرده اش بر روی صورت مهربان اش جاری شده بود. عرق تا میانه ی پیشانی می آمد و ابروها سد راهش می شدند؛ راه کج می کرد و بر گونه ها جاری می شد.

امام (ع) دست بلند کرد و عرق از پیشانی گرفت. نگاه گره گشا به چند قدم جلوترش دوخت.  اسب متوکل با دلخوری پیش می رفت و جماعتی درمانده و رنجور پشت اسب می رفتند. دستور پیاده روی همگانی بود! همه پیاده و متوکل سوار بر اسب غرور و قدرت! همه ی پیشکاران و وزیران و مشاوران برای عرض سلام آمده بودند!

نفس های خسته ی امام از خورشید که بی امان می تابید داغتر بود. هرکه نمی دانست او می دانست چنین دستوری فقط و فقط برای کوچک کردن او بوده و بس! انگار طوفان با فوت کودکی در هم می پاشد! انگار اقیانوس با یک جرعه ی سگ نجس می شود!! انگار درخت با ضربه ی ناشیانه ی مور می شکند...!

امام دردهای بیشتری دارد...

جمعه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۶:۵۱ ب.ظ

 ابوهاشم تا می توانست پر حرفی کرد!

 - آقا جان! از بس که همسرم گندم دیگران را آسیاب کرده است دستهایش کبود شده و از کار افتاده است.

 آقا جان! نمی خواهم شکایت بکنم ولی این مرد صاحبخانه دیگر مهلتی برای پرداخت به من نمی دهد.

 خدا را شکر که فرزندانی نیکو دارم ولی درآمد کارم برای پرداخت هزینه ی آنها کافی نیست.

 الحمدلله دستی برای کار کردن دارم ولی آقا...! وضع خلیفه را که می دانید. می دانید چقدر از شیعیان مالیات می گیرد.

 گاهی اوقات...

 ابوهاشم حرف می زد  و در تمام مدت امام هادی (ع) روی زمین خاکی بیابان نشسته بود و با سر حرفهای او را تصدیق می کرد. گاهی سری بلند می کرد و نگاهی درخشان به او می انداخت! حیف که ابوهاشم چشمهایش را پایین انداخته بود وگرنه  می دید امام دردهای بیشتری دارد.

 شیعیان این روزها را سخت می گذراندند. می دانست روزهای بهتری می آید و می دانست به عمر ابوهاشم جعفری قد نمی  دهد که آن روزهای خوب را ببیند.

از علی بن محمد (ع) کمک بگیر...

دوشنبه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۳، ۰۵:۳۴ ب.ظ

هر چه فکر می کنم تو سن و سالی نداری که بتوانی چنین ادعایی کنی.

شما درست می فرمایید یا امیر! اما آنچه شما نمی دانید آن است که پیامبر خدا (ص) بر بدن من دست می کشید و این باعث شده که هر چهل سال یکبار خداوند جان تازه ای در بدن من بدمد.

یعنی تو زینب دختر فاطمه دختر رسول خدایی؟

آری امیر!

هر چه فکر می کنم به دلم افتاده دروغ می گویی!

اما امیر من همانم که گفتم! من زینب دختر فاطمه (س) ام.

متوکل سرش را خاراند! وضعیت عجیبی بود‍! اصلاً نمی دانست زینب بودن چه نفعی به حال این دختر جوان دارد که چنین ادعایی می کند و از طرفی نمی دانست چگونه ثابت کند او زینب (س) نیست!

خلیفه آرام به مشاورش گفت:

من از بنی عباس نیستم اگر نتوانم این ادعا را باطل کنم!

وزیر سر در گوش خلیفه گذاشت و زمزمه کرد:

از علی بن محمد (ع) کمک بگیر! همین الان او را به کاخت فرابخوان!

کاری نکرده ایم ما...

يكشنبه, ۵ آبان ۱۳۹۲، ۰۲:۵۲ ب.ظ

پـیـمـان نور

سه شنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۲، ۱۲:۰۰ ب.ظ

آن روز ، برادر زاده ی قیصر بر تخت نشست و صلیب ها را پیرامون گرداندند و اسقف ها همگی برای تعظیم و احترام از جا برخاستند و انجیل ها را گشودند و خود را مهیای اجرای مراسم ازدواج کردند . ناگهان همه ی صلیب ها به زمین افتاد و چنان پایه های تخت به لرزه در آمد و فرو ریخت که آن جوانک بیچاره به زمین افتاد و بیهوش شد.

از داستانهای شگف انگیز تاریخ، ماجرای ازدواج شاهزاده ی روم و امام یازدهم شیعیان علیه السلام است که در کتاب های روایی و تاریخی آن را چنین نقل کرده اند:

بشر بن سلیمان نخاس، از نسل ابوایوب انصاری و از اصحاب و ارادتمندان امام هادی امام عسکری علیهماالسلام که پیشه اش خرید و فروش غلام و کنیز بود، می گوید: سرورم، امام هادی علیه السلام احکام و مسایل خرید و فروش بردگان را به من آموخته بود و من نیز معمولا بی اجازه ی ایشان معامله نمی کردم و در موارد شبهه ناک و مشکوک احتیاط می کردم تا جایی که آسان می توانستم موارد حلال را از شبهه ناک جدا کنم . شبی در خانه ام نشسته بودم در خانه را زدند . بی اختیار و شتابان به سوی در رفتم و آن را باز کردم . کافور، خادم و فرستاده حضرت هادی علیه السلام بود که مرا به حضور ایشان فرا می خواند .

شتابان لباس بر تن کردم و خدمت آن حضرت مشرف شدم .