از علی بن محمد (ع) کمک بگیر...
هر چه فکر می کنم تو سن و سالی نداری که بتوانی چنین ادعایی کنی.
شما درست می فرمایید یا امیر! اما آنچه شما نمی دانید آن است که پیامبر خدا (ص) بر بدن من دست می کشید و این باعث شده که هر چهل سال یکبار خداوند جان تازه ای در بدن من بدمد.
یعنی تو زینب دختر فاطمه دختر رسول خدایی؟
آری امیر!
هر چه فکر می کنم به دلم افتاده دروغ می گویی!
اما امیر من همانم که گفتم! من زینب دختر فاطمه (س) ام.
متوکل سرش را خاراند! وضعیت عجیبی بود! اصلاً نمی دانست زینب بودن چه نفعی به حال این دختر جوان دارد که چنین ادعایی می کند و از طرفی نمی دانست چگونه ثابت کند او زینب (س) نیست!
خلیفه آرام به مشاورش گفت:
من از بنی عباس نیستم اگر نتوانم این ادعا را باطل کنم!
وزیر سر در گوش خلیفه گذاشت و زمزمه کرد:
از علی بن محمد (ع) کمک بگیر! همین الان او را به کاخت فرابخوان!
***
کشتن یاران و به خون کشیدن پدران و عموها کم بود، این بار این قوم عمه ی مظلومه شان را به بازی گرفته بودند. انگار می شود با فرزندان فاطمه ی زهرا (س) شوخی کرد! اینها چه فکری می کردند؟! اصلاً فکر می کردند؟
وقتی نگاهش به زن افتاد نگاه غمباری صورتش را پوشاند. زینب کبری کجا و چنین زنی...! متوکل با نگاهی ابلهانه به زن نگاه می کرد.
امام شروع به سخن گفتن کرد:
گوشت بدن فاطمه (س) بر درندگان حرام است. اگر راست می گویی به قفس درندگان برو!
فکری در ذهن متوکل زنده شد. با خودش گفت عجب پیشنهاد بکری داد علی بن محمد! هر دو را به قفس درندگان می اندازم! یک تیر و دو نشان! بی معطلی فکرش را بر زبانش آورد:
ا...م! پس! خودت اول داخل شو!
امام نگاهی به آن بیچاره انداخت و نگاهی به زن که رنگ به رویش نمانده بود. عبایش را بالا گرفت تا از پله های منتهی به قفس بالا برود. شانه بالا انداخت و گفت:
اشکالی ندارد!
امام وارد قفس شد. حیوانات به او نزدیک شدند. متوکل با لذت تمام به تماشا ایستاده بود. لحظه ای که یکی از شیرها سرش را روی زانوی امام گذاشت، لبخند مثل حبابی بر صورتش ترکید!
امام سر حیوانات را نوازش می کرد. این حیوانات حرام خدا را می فهمیدند این متوکل... بل هُم اضلّ (1)!
وزیر دوباره سر در گوش متوکل گذاشت:
پیش از آنکه به گوش دیگران برسد علی بن محمد را از قفس بیرون آور امیر!
متوکل که قیافه ای ناباور به خود گرفته بود به خودش آمد. صدایش را صاف کرد و گفت:
هه هه! ای ابوالحسن! ما قصد بدی نداشتیم! حالا که مطمئن شدیم شما از آنجا بیرون بیا!
امام از قفس بیرون آمد و با دست به شیران اشاره کرد که عقب بایستند. انگار شیرها آماده بودند هر لحظه از قفس بیرون بیایند و گوشت رشد کرده با حرامی را بدرند.
امام با خونسردی گفت:
هر کس ادعا دارد از فرزندان فاطمه (س) است به درون این قفس برود.
زن، چیزی نمانده بود از هوش برود. فریاد زد و اعتراف کرد گرفتاری مالی او را به این اجبار رسانده. میان بحث متوکل و زن، امام (ع) رو برگرداند و از در کاخ خارج شد.
لابد با خودش فکر می کرد خوب شد قبر مادر را هرگز پیدا نکردند...
پی نوشت:
1. اشاره به آیه ی : « وَلَقَدْ ذَرَأْنَا لِجَهَنَّمَ کَثِیرًا مِنَ الْجِنِّ وَالْإِنْسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لَا یَفْقَهُونَ بِهَا وَلَهُمْ أَعْیُنٌ لَا یُبْصِرُونَ بِهَا وَلَهُمْ آذَانٌ لَا یَسْمَعُونَ بِهَا أُولَئِکَ کَالْأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولَئِکَ هُمُ الْغَافِلُونَ (آیه ی 179 سوره ی اعراف)؛ و آفریدیم برای دوزخ بسیاری از جن و انس را که ایشان را دلهایی است که بدانها درنمی یابند و آنان را چشمانی است که بدانها نمی بینند و آنان را گوشهایی است که بدانها نمی شنوند، آنان چون چارپایانند بلکه گمراه ترند و آنان بی خبرانند.
2.منبع روایت: بحار الانوار، ج 50، ص 149، شماره 35 از کتاب خرائج.