پـیـمـان نور
آن روز ، برادر زاده ی قیصر بر تخت نشست و صلیب ها را پیرامون گرداندند و اسقف ها همگی برای تعظیم و احترام از جا برخاستند و انجیل ها را گشودند و خود را مهیای اجرای مراسم ازدواج کردند . ناگهان همه ی صلیب ها به زمین افتاد و چنان پایه های تخت به لرزه در آمد و فرو ریخت که آن جوانک بیچاره به زمین افتاد و بیهوش شد.
از داستانهای شگف انگیز تاریخ، ماجرای ازدواج شاهزاده ی روم و امام یازدهم شیعیان علیه السلام است که در کتاب های روایی و تاریخی آن را چنین نقل کرده اند:
بشر بن سلیمان نخاس، از نسل ابوایوب انصاری و از اصحاب و ارادتمندان امام هادی امام عسکری علیهماالسلام که پیشه اش خرید و فروش غلام و کنیز بود، می گوید: سرورم، امام هادی علیه السلام احکام و مسایل خرید و فروش بردگان را به من آموخته بود و من نیز معمولا بی اجازه ی ایشان معامله نمی کردم و در موارد شبهه ناک و مشکوک احتیاط می کردم تا جایی که آسان می توانستم موارد حلال را از شبهه ناک جدا کنم . شبی در خانه ام نشسته بودم در خانه را زدند . بی اختیار و شتابان به سوی در رفتم و آن را باز کردم . کافور، خادم و فرستاده حضرت هادی علیه السلام بود که مرا به حضور ایشان فرا می خواند .
شتابان لباس بر تن کردم و خدمت آن حضرت مشرف شدم .
حضرت با فرزندش امام عسکری علیه السلام و خواهر بزرگوارش حکیمه خاتون علیهاالسلام که پشت پرده نشسته بودند ، مشغول گفت و گو بود. رو به من کرد وفرمود:
بشر! تو از نسل انصاری و محبت و مودت ما همیشه در دل های شما بوده است و آن را به فرزندان خویش می رسانید. وقت آن رسیده است که رازی را با تو در میان بگذارم و تو را در پی کار مهمی بفرستم و با این فضیلت ویژه چنان تو را گرامی بدارم که گوی سبقت از دیگر شیعیان بربایی . آن گاه دست بر قلم برد و نامه ای به زبان رومی نوشت و آن را مهر کرد و کیسه ای به من داد که در آن دویست و بیست دینار بود و فرمود :
این را بگیرد و طوری به سوی بغداد حرکت کن که پیش از ظهر فلان روز در گذرگاه فرات باشی. وقتی قایق های حامل بردگان به آنجا رسید و کنیزان را پیاده کردند، خواهی دید که بیشتر خریداران کسانی هستند که از طرف فرماندهان عباسی به این کار مأمور شده اند و در میانشان به ندرت جوانان عرب دیده می شوند . از دور مواظب عمرو بن زید باش، تا وقتی که کنیزی این چنینی را که لباسی از حریر نو و درشت بافت و خوشرنگ پوشیده است برای فروش عرضه کند . کنیز به کسی اجازه نمی دهد از چهره اش نقاب بردارد. برده فروش در صدد آزارش برمی آید و او هم چیزی به زبان رومی می گوید که از حال خود شکوه می کند و او را از کشف حجاب وخود بر حذر می دارد.
آن گاه یکی از خریداران بانگ می زند که من این کنیز را به سیصد می خرم و عفت و پاکدامنی اش موجب رغبت شدید من به او شده است. کنیز هم به زبان عربی به او می گوید:« اگر لباس حضرت سلیمان در پوشی و بر تخت شاهنشاهی تکیه دهی ، به تو رغبتی نخوام داشت! بی خود مالت را به هدر نده ».
برده فروش با درماندگی به او می گوید:« چه می شود کرد؟! بالاخره که باید فروخته شود» . او هم جواب می دهد:« شتاب نکن. باید خریداری بیاید که دلم به او رضا دهد و به صدق و امانتداری اش اطمینان پیدا کنم».
در این هنگام ، به سوی عمرو برو و به او بگو که نامه ی دلگرم کننده ای از بزرگ زاده ای آورده ام که به زبان رومی نوشته و از کرم و وفا و خرد و سخای خود سخن گفته است . این نامه را به کنیز بده تا بخواند و صفات نویسنده را از میان سطور آن بجوید. اگر نویسنده را پسندیده و تو هم قبول کردی، من از طرف نویسنده وکالت دارم که کنیز را از تو بخرم .
باری، بشر به وقت مقرر به آنجا رفت و دید که هر چه حضرت فرموده بود، اتفاق می افتد و او هم دستورها را مو به مو اجرا کرد . چشم کنیز که به نامه افتاد، بی اختیار اشک از چشمانش جاری شد و به شدت گریست و به عمرو گفت که اگر او را به نویسنده ی نامه نفروشد، خود را می کشد.
آن گاه بشر با عمرو درباره ی بهای کنیز سخن گفت و سر انجام بر سر همان دویست و بیست دینار به توافق رسیدند و بشر همراه آن بانو، که اینک شاد و خندان بود، راهی بغداد شد .
در راه چیزی که برای بشر مایه ی شگفتی و حیرت بود، بی قراری بانو بود. هر کس او را می دید، بی درنگ در می یافت که چقدر شاد و خوشحال است. مرتب نامه ی امام هادی علیه السلام را بیرون می آورد و می بوسید و بر سر وصورت خود می گذاشت. سر انجام، بشر به بانو گفت:« چگونه نامه ای رامی بوسی که نه صاحبش را می شناسی و نه او را دیده ای؟» بانو پاسخ داد:« تو از شناخت جایگاه و مقام فرزندان پیامبران ناتوانی. اما اگر می خواهی حقیقت را دریابی، خوب گوش کن . ببین چه می گویم ». و آن گاه ماجرای خویش را باز گفت:
من ملیکه، دختر یشوعا، پسر قیصر رومم. مادرم از تبار حواریون است و نسبت ما به شمعون، وصی حضرت عیسی علیه السلام می رسد. سیزده ساله بودم که پدربزرگم ، قیصر، تصمیم گرفت مرا به عقد برادرزاده اش درآورد. سیصد کشیش و راهب، که همگی از نسل حواریون بودند و هفتصد کشیش ذی نفوذ دیگر و چهار هزار فرمانده سپاه و امیر لشکر و رؤسای قبایل به مجلس عقد فرا خوانده شدند. تختی برفراز چهل پایه گذارند که مرصع و مزین به انواع جواهرات بود.
آن روز ، برادر زاده ی قیصر بر تخت نشست و صلیب ها را پیرامون گرداندند و اسقف ها همگی برای تعظیم و احترام از جا برخاستند و انجیل ها را گشودند و خود را مهیای اجرای مراسم ازدواج کردند . ناگهان همه ی صلیب ها به زمین افتاد و چنان پایه های تحت به لرزه در آمد و فرو ریخت که آن جوانک بیچاره به زمین افتاد و بیهوش شد.
کشیشان همگی ترسیدند و رنگ از رخسارشان پرید و رعشه بر اندامشان افتاد. بزرگ آنان به قیصر گفت که این حوادث، از نابودی مسیحیت و امپراتوری شما حکایت می کند. ما را از اجرای مراسم معاف کن. قیصر خود نیز ماجرا را به فال بد گرفت و به شدت غمگین شد به کشیشان گفت:« پایه ها را بر پا کنید و صلیب ها را برافرازید تا برادر این بیچاره را بیاورم و او با دخترم ازدواج کند». ولی چون او نیز آمد، همان اتفاقها تکرار شدند. همه وحشتناک و هراسان مجلس را ترک کردند و پدربزرگم، که افسردگی همه ی وجودش را فرا گرفته بود، به حرم سرا رفت و پرده ها را بینداخت و تا مدتی کسی را نزد خود نپذیرفت.
آن شب، در خواب دیدم که حضرت مسیح علیه السلام، همراه شمعون و جمعی از حواریون به کاخ پدربزرگم آمده اند و منبری نورانی بر پا کرده اندکه سر به فلک می کشد. منبر را همان جا گذاشته بودند، که تخت قرار گرفته بود. پس از آنان، حضرت محمد صل الله علیه و آله به همراه وصی و داماد خود و جمعی از فرزندان به صحنه آمدند. حضرت عیسی علیه السلام هم به استقبال آن حضرت شتافت و پیامبر اکرم صل الله علیه و آله را در آغوش کشید. رسول اکرم صل الله علیه و آله رو به مسیح علیه السلام کرد، فرمود:«روح الله! آمده ام از شمعون، ملیکه را خواستگاری کنم». و به ابومحمد، فرزند نویسنده ی این نامه ، اشاره کرد.
حضرت عیسی علیه السلام با افتخار به شمعون نگریست و گفت:« شمعون! شرافت و فضیلت به تو رو کرده است. نسب خود را با نسب حضرت ختمی مرتبت بپیوند». و شمعون با احترام گفت:« اطاعت!» حضرت رسول صل الله علیه و آله به بالای منبر رفت و با خطبه ای مرا به همسری فرزند خود درآورد. با توجه به جنگ و نزاع های میان روم و مسلمانان جرأت نکردم خوابم را با کسی در میان بگذارم، ولی از آنجا که سخت عاشق ابومحمد علیه السلام شده بودم، اشتهایم کور شد و دیگر نتوانستم چیزی بخورم و این غذا نخوردن ها مرا از پای درآورد و بیمار شدم . پدربزرگم می پنداشت که بیماری من برای ماجرای آن روز است. همه ی پزشکان رومی را فرا خواند که مرا درمان کنند، ولی هیچ کدام کاری از پیش نبردند.
بیچاره غم و غصه اش بیشترشده بود و برای محبت به من و شاید برای این که احساس می کرد قرار است بمیرم، با مهربانی به من گفت:« عزیزم! چه آرزویی داری که برایت برآورم؟»
گفتم: « من که امید چندانی به بهبود خود ندارم ولی اگر شما لطف کنید و مسلمانانی را که در زندان ها اسیرند آزاد کنی و یا دست از شکنجه ی آنها برداری ، شاید حضرت مسیح علیه السلام و مادرش مریم علیهاالسلام، رحمی به من کنند و نعمت سلامتی را برگردانند».
پدربزرگ که علاقه ی بسیاری به من داشت، خواسته ام را برآورد و من هم به زحمت سعی کردم خود را سالم تر نشان دهم و اندکی غذا خوردم. وقتی پدربزرگم دید که حالم بهتر شده است، به اسیران مسلمان بیشتر محبت کرد.
چهارده شب از خواب اولی گذشته بود که خوابی دیگر دیدم، در عالم رؤیا بانوی دو جهان، فاطمه علیهاالسلام را دیدم که حضرت مریم علیهاالسلام و هزاران خادم بهشتی همراه ایشان بودند و قدم رنجه کرده، و به دیدار من آمدند.
حضرت مریم علیها السلام با محبت به من نگاه کرده، فرمود:«این خانم سرور زنان دو جهان و مادر شوهرت، ابومحمد، است». فرصت را غنیمت شمردم و به دامن ایشان افتاده، گریستم و از این که ابومحمد علیه السلام به دیدارم نمی آید، شکایت کردم.
به من جواب داد:« تا وقتی تو مشرکی، پسرم ابومحمد به دیدارت نمی آید. خواهرم مریم نیز از آیینی که تو پیش گرفته ای، بیزار است. اگر به راستی طالب رضایت خدا و مسیح و مریمی و مشتاق دیدار ابومحمد، بگو: اشهد ان لااله الا الله و اشهد أن محمدا رسول الله».
وقتی شهادتین بر زبانم جاری شد، به من مرحمت کرد و مرا به سینه ی خود گرفت و شادم کرد و سپس فرمود:« منتظر باش که از این به بعد ابومحمد را می فرستم که به دیدارت بیاید».
از خواب بیدار شدم و از آن پس، برای دیدار ابومحمد علیه السلام لحظه شماری می کردم و به دور از چشم و گوش نامحرمان با خود می گفتم: « وای که چقدر شوق دیدار ابومحمد علیه السلام را دارم».
شب بعد، او را در خواب دیدم و به او عرض کردم:« محبوب من! در دلم خانه کرده ای و وجودم سرشار از عشق تو است به حدی که چیزی نمانده ، جان دهم، ولی تو به من جفا می کنی و در این مدت حتی یک بار به دیدن من نیامده ای».
پاسخم داد:« این تأخیر من به دلیل شرک تو بود. اینک که مسلمان شده ای تا وقتی که به هم برسیم، هر شب دیدارت خواهم آمد».
بشر که به شدت از شنیدن این جریان متحیر شده بود، گفت:« پس چگونه اسیر شدی و سر از بازار برده فروشان درآوردی؟» بانو پاسخ داد:
یکی از شب ها ابومحمد علیه السلام به من فرمود که فلان روز پدربزرگت لشکری برای جنگیدن با مسلمانان گسیل می دارد و خود او نیز به دنبال لشکریان راه می افتد. تو به طور ناشناس بسان خدمتکاران، همراه دیگر زنان از فلان مسیر به آنها بپیوند.
فرمان ایشان را سر نهادم و گام به راه، که ناگهان در میانه ی راه پیشتازان سپاه اسلام به ما حمله آوردند و ما را اسیر کردند و از آن گاه تاکنون، جز تو که ماجرای خود را برایت گفته ام، احدی نفهمیده که من نوه ی قیصر روم هستم. کسی که مرا اسیر کرده بود، از من نامم را پرسید و من هم گفتم: نامم نرگس است. بشر پرسید: چگونه است که به این صراحت و خوبی با لهجه ی عربی سخن می گویی؟
بانو پاسخ داد: پدربزرگم خیلی مایل بود که آداب و رسوم اقوام و ملل مختلف را بیاموزم و به همین دلیل به یکی از زنانی که مترجم شخصی او بود، دستور داد که هر صبح و شام نزد من آمده، به من عربی بیاموزد و این گونه بود که عربی آموختم و اینک به آسانی می توانم عربی سخن گویم.
سرانجام بشر، بانو را به سامرا و نزد امام هادی علیه السلام برد. حضرت به نرجس خاتون علیها السلام فرمود:«عزت اسلام و ذلت نصارا و شرافت خاندان عصمت و طهارت را چگونه دیدی؟»
پاسخ داد:« ای زاده ی پیامبر! چه بگویم درباره ی چیزی که خود بهتر از من از آن خبر دارید!»
حضرت فرمود:« اگر بخواهم تو را با هدیه ای گرامی بدارم، چه چیز را بیشتر می پسندی؛ ده هزار دینار طلا یا مژده ای که شرف جاودانه به همراه دارد؟»
بانو گفت:« به مال دنیا رغبتی ندارم و از مژده بیشتر خرسند خواهم شد».
حضرت فرمود:«تو را به فرزندی مژده می دهم که شرق و غرب عالم تحت سلطه هاش در می آیند و گیتی را چون از ظلم و جور پر می شود، از عدل و قسط آکنده می سازد».
بانو پرسید:« پدرش کیست؟»
حضرت پاسخ داد:« همو که پیامبر خدا صلی الله علیه و آله در فلان شب از فلان ماه از فلان سال تو را برایش خواستگاری کرد».
پرسید :«از حضرت مسیح علیه السلام و وصی او؟»
فرمود:«آری . آنها تو را به عقد که درآوردند؟»
عرضه داشت:« فرزند عزیز شما ابومحمد علیه السلام»
فرمود:« او را می شناسی؟»
گفت:« چگونه او را نشناسم؟ از آن شب که به دست بانوی عالمین علیها السلام به اسلام مشرف گشته ام، هر شب او را دیده ام ».
پس از این گفت و گو حضرت رو به کافور، خدمتکار خود، کرد و فرمود که به خواهرم حکیمه بگو بیاید. حکیمه خاتون که آمد، حضرت فرمود:«این همان بانو است که درباره اش سخن می گفتیم». او نیز بانو را مدتی طولانی به گرمی و محبت در آغوش خود فشرد. آن گاه حضرت فرمود:« ای دختر پیامبر! او را به خانه ببر و فرائض و سنن اسلام را به او بیاموز که او همسر ابومحمد علیه السلام و مادر حضرت قائم علیه السلام است».(1)
پس از آنکه حضرت نرجس علیها السلام نزد حکیمه خاتون آداب و سنن اسلام را آموخت، زیر سایه ی پر مهر و لطف امام حسن عسکری علیه السلام گذران عمر کرد. یک شب امام یازدهم علیه السلام کسی را نزد حضرت حکیمه فرستاد و پیغام داد:« عمه جان! برای افطار نزد ما بمان، شب نیمه شعبان است؛ همان شبی که خداوند متعال حجتش را بر زمین نمایان می کند».
پی نوشت ها:
1.الغیبه شیخ طوسی، صص128-124؛کمال الدین، ج2،صص 423-417؛ دلائل الامامه، صص 267-262؛ مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، صص440و 441؛ روضه الواعظین، ج 1، صص 255-252؛ اثبات الهداه،ج3،صص365-363و 408و409؛بحارالانوار،ج 51، صص10-6؛ الزام الناصب، ج1، صص 317-312؛ منتخب الاثر، ج2، صص 416-409.
منبع: بازشناختی از یوسف زهرا علیه السلام /به نقل از راسخون