خورشید در محاصره...
مرد خودش را از سر راه گوسفندی که اصرار داشت از پای او بگذرد کنار کشید. لبخندی به بره ی کوچکی که به دنبال گوسفند می دوید انداخت و با اضطراب چشمش را گرداند تا کسی نفهمد میان این غلغله بازار دنبال چه آمده است...
کنترل مأموران این روزها سخت تر شده بود. نمی گذاشتند ارتباطی با امام داشته باشد. خبر برای امام داشت که از وقتی از در خانه راه افتاده بود می خواست فریاد بزند اما چه می شد کرد که این همه تمهیدات خلیفه راه نفس را بر او بسته بودند چه برسد به فریاد...!
مرد با ناامیدی سرش را بالا آورد و ناگهان میخکوب شد. هرگز نمی شد امام را با کس دیگری اشتباه گرفت. هیبت او با همه فرق می کرد. هاله ای داشت که هیچ کس نداشت! لبش را چند بار باز کرد و بست. روی پنجه ی پا بلند و دهانش را باز کرد. با ناراحتی فهمید 3 مأمور امام را زیر نظر دارند. سرش را پائین انداخت و با اندوهی بزرگ در دلش فریاد زد:
«اگر فریاد بکشم که ای مردم این حجت شماست... آیا مرا نمی کشند؟»
مرد آهی کشید و منتظر ماند. وقتی امام از کنارش رد می شد چشم دوخت در چشم امام ولی امام با خونسردی فقط انگشتش را روی لب گذاشت. انگار به زبان اشاره می گوید: