صلای رفتن
يكشنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۲، ۰۶:۰۹ ق.ظ
سر پر از اندیشه ی مهر،
گلو پر از فریاد رفتن....
آن لحظه ها...
لب، تشنه آب؛
دل تشنه ی رفتن.
دست، لرزان از زهر کینه،
بغض لرزان از هجران و دوری
کاسه ی آب، در دستانش بی تاب شده بود،
دندان هایش اگر این چنین نمی لرزیدند،
شاید کاسه فرصت دندان شکنی نمی یافت....
چشم،
خاموش و خمار،
خسته از زجر های تلخ و زهر...
چشم ها،
هر چند سویی برایش نمانده بود،
اما؛
گریزی نبود که آخرین امام دیدنی بود...
«بیا پسرم...
بیا!
ای سید اهل بیت
خود به من آب بده »
آن لحظه ها؛
سر پر از اندیشه ی مهر،
گلو پر از فریاد رفتن....
موسسه فرهنگی موعود