وعده ی خدا رسیدنی است...
ابری از آفتاب، آسمان را پوشانده بود. جویبار کوچک و خوش بویی از جنس شبنم ناب، از میان گیسوان مشکی و مرتب کرده اش بر روی صورت مهربان اش جاری شده بود. عرق تا میانه ی پیشانی می آمد و ابروها سد راهش می شدند؛ راه کج می کرد و بر گونه ها جاری می شد.
امام (ع) دست بلند کرد و عرق از پیشانی گرفت. نگاه گره گشا به چند قدم جلوترش دوخت. اسب متوکل با دلخوری پیش می رفت و جماعتی درمانده و رنجور پشت اسب می رفتند. دستور پیاده روی همگانی بود! همه پیاده و متوکل سوار بر اسب غرور و قدرت! همه ی پیشکاران و وزیران و مشاوران برای عرض سلام آمده بودند!
نفس های خسته ی امام از خورشید که بی امان می تابید داغتر بود. هرکه نمی دانست او می دانست چنین دستوری فقط و فقط برای کوچک کردن او بوده و بس! انگار طوفان با فوت کودکی در هم می پاشد! انگار اقیانوس با یک جرعه ی سگ نجس می شود!! انگار درخت با ضربه ی ناشیانه ی مور می شکند...!
دردی سراسر وجود مهربانش را گرفت. سنگ ناخنش را ناجوانمردانه شکست و خون جاری شد. زانو و زد و زخم را نگاهی انداخت. عرق سرد درد بر خیسی گرمای تنش می نشست.
به پای به خون نشسته بازگشت. یکی از نگهبانان او را دید. دوید و حوله آورد و شبنم از رویش گرفت. او را نشاند و زخم را که می بست گفت:
- یا ابوالحسن! گمان بد به خلیفه مبرید! او همه را به پیاده روی وا داشت.
امام نگاهش کرد. نگهبان تا چشمش به نگاه او افتاد دلش تکان سختی خورد. در نگاه امام چیزی چون هول و تکان دید. انگار اینبار متوکل خط قرمزها را رد کرده بود...
امام (ع) گفت:
- این دستور عمومی برای آن بود که مرا دنبال اسبش بدواند.
- آخر...
- این روزها 3 روز در خانه هایتان بمانید! وعده ی خدا رسیدنی است! (1)
نگهبان ترسید. شیعه ای را در همان حوالی می شناخت...
***
- امام علی بن محمد (ع) چنین گفت؟!
- آری چند بار بگویم! گفت پس از سه روز عذابی می آید.
مرد علوی به فکر فرو رفت. دست نگهبان را گرفت و گفت:
- ای مرد! وسایلت را جمع کن. منظور امام آن است که متوکل از حد گذرانیده و مرگش نزدیک است. تا سه روز دیگر او خواهد مرد.
***
متوکل مرده بود. مرد نگهبان با توشه ای اندک بار بسته بود و اینک، پشت در خانه ی امام زانو در بغل گرفته بود و نشسته بود. عزمش را جزم کرده بود پای خسته ی نعمت خدا را ببوسد... (2)
پی نوشت:
1.آیه ی 56 سوره ی هود
2.منبع روایت: بحار الانوار، ج 50، ص 147، شماره 32.