تـــــقــوای دل

« (فَإِلهُکُمْ إِلهٌ وَاحِدٌ فَلَهُ أَسْلِمُوا ۗ وَبَشِّرِ الْمُخْبِتِینَ )»

تـــــقــوای دل

« (فَإِلهُکُمْ إِلهٌ وَاحِدٌ فَلَهُ أَسْلِمُوا ۗ وَبَشِّرِ الْمُخْبِتِینَ )»

تـــــقــوای دل

« در هر مرتبه هستید،تقوا داشته باشید.آگاه باشید که فقر نوعی بلا است و سخت تر از تنگ دستی بیماری تن و سخت تر از بیماری تن بیماری قلب است . آگاه باشید که همانا عامل تندرستی تقوای دل است.
(نهج البلاغه؛حکمت 388)»

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات

أأأباالحسن! بمان! آن دلقک را برگردان...!

چهارشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۳، ۰۹:۴۸ ب.ظ

 

صدای قهقهه بر دیوارهای کاخ می خورد و بعد به ستونها و بعد به سقف و چلچراغ و تا خاموش شود بارها انعکاس می یافت. وقتی خاموش می شد دوباره  نعره ای شبیه قهقهه بلند می شد. چند بار که صدا اوج گرفت و خاموش شد، بالاخره متوکل رضایت داد که این دلقک شعبده باز، خوب می خنداند!

با هر خنده و تکان جام شراب در دستش تکانی می خورد و وقتی دستش را برای کوبیدن به شانه ی شعبده باز بالا آورد آغشته به شراب بود.

 -        آفرین دلقک! آفرین! خوشم آمد...! این شکلی اش را دیگر ندیده بودم! آفرین!

شعبده باز که از لغت دلقک دلگیر شده بود با کج خندی کمر خم کرد و با صدای چربی گفت:

-        امیر به سلامت باشند. کار من همین است. شعبده و خنده!

-        آفرین...

متوکل سکسکه ای کرد و به فکر فرو رفت. نگاهی به شعبده باز کرد و نگاهی به جام شراب و نقشه ای در ذهنش جان گرفت و چون ماری به زبانش خزید:

-        ببین دلقک! من به تو هزار دینار می دهم.

 شعبده باز بدون توجه به لفظ دلقک با تمام صورت چشم دوخت به لبان متوکل...

-        این هزار دینار را به شرطی می گیری که در جشن فردا کاری کنی که علی بن محمد را در چشم درباریان کوچک کنی.

صورت شعبده باز به لبخندی مار گونه باز شد و درخشید.

 ***

- امیر به سلامت باشند !! این دلقک خیلی بامزه است...

- وای! چقدر خندیدم! بس کن ملیجک! امیر این بنده ی شیطان را از کجا آورده اید؟

متوکل لبخند سرخوشانه ای زد و منتظر باقی مجلس بود. چشم دوخته بود به علی بن محمد (ع) و منتظر بود هر لحظه اتفاق جالبی بیفتد!

جان امام از شعبده ی این شعبده باز بر لب آمده بود. از این رفت و آمدهای گاه و بیگاه خسته و دل شکسته بود. آهی کشید و دست برد به سمت نان بلکه با لقمه ای بغضش را فرو بخورد. تا دست به طرف نان برد نان از جا پرید و مسافتی را طی کرد و با صدای خفه ای روی میز افتاد.

چشمها به سمت امام برگشت. امام با ناراحتی دست به سبد نان برد تا نان دیگری بردارد و دوباره نان به پرواز درآمد.

عده ای از درباریان خندیدند و متوکل از شوق زیاد دستهایش را به هم کوبید. امام (ع) بی معطلی دستش را بلند کرد و به نقاشی شیران زد که پشت سرش نصب شده بود. فرمان داد:

-        ای شیر! این دشمن خدا را بگیر و نابود کن!

شیر جان گرفت و غرشی کرد و از نقاشی بیرون پرید. شعبده باز را نشان کرد. شعبده باز می دوید و دستهایش را بر صورتش حائل کرده بود. شیر به او رسید و بی معطلی بلعیدش. هیچ کس نخندید.

امام (ع) برخاست و دوباره گفت:

-        بازگرد و نقاشی بمان!

 شیر اطاعت کرد. متوکل که دستش را جلوی دهانش گرفته بود و از ترس عرق می ریخت سکسکه ای کرد.

امام (ع) عبایش را تکاند و به طرف در خروج رفت.

 

-إإإ... أأأباالحسن! بمان! آن دلقک را برگردان...!

 امام (ع) همانطور که می رفت فریاد زد:

-به خدا قسم دیگر او را نخواهید دید! می خواهید دشمن خدا را بر دوستانش مسلط کنید؟!

صدا به دیوارها خورد و به ستونها و چلچراغ ها و پژواکش انگار می گفت: اتفاق جالبی افتاد...

 


منبع روایت: إثبات الهداة : ج 3، ص 374، ح 41، هدایة الکبرى حضینى : ص 319.

  • ۹۳/۰۷/۲۳
  • احمدرضا کمیلی

امام هادی(ع)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">