امام دردهای بیشتری دارد...
ابوهاشم تا می توانست پر حرفی کرد!
- آقا جان! از بس که همسرم گندم دیگران را آسیاب کرده است دستهایش کبود شده و از کار افتاده است.
آقا جان! نمی خواهم شکایت بکنم ولی این مرد صاحبخانه دیگر مهلتی برای پرداخت به من نمی دهد.
خدا را شکر که فرزندانی نیکو دارم ولی درآمد کارم برای پرداخت هزینه ی آنها کافی نیست.
الحمدلله دستی برای کار کردن دارم ولی آقا...! وضع خلیفه را که می دانید. می دانید چقدر از شیعیان مالیات می گیرد.
گاهی اوقات...
ابوهاشم حرف می زد و در تمام مدت امام هادی (ع) روی زمین خاکی بیابان نشسته بود و با سر حرفهای او را تصدیق می کرد. گاهی سری بلند می کرد و نگاهی درخشان به او می انداخت! حیف که ابوهاشم چشمهایش را پایین انداخته بود وگرنه می دید امام دردهای بیشتری دارد.
شیعیان این روزها را سخت می گذراندند. می دانست روزهای بهتری می آید و می دانست به عمر ابوهاشم جعفری قد نمی دهد که آن روزهای خوب را ببیند.
لبخندی زد و برای پایان بخشیدن به این گفتگوی رنج آور دستی به شانه های ستبر ابوهاشم زد.
ابوهاشم سر بلند کرد و نگاهی به نگاه مهربان امام انداخت. شنیده بود چشمهای امام معجزه می کند، ولی تا به حال با چشم خودش ندیده بود! در یک لحظه تمام غم ها را می شست و می برد.
امام هادی (ع) دستی در شنهای زمین فرو برد و مشتی برداشت. مشتش را به طرف دستهای ابوهاشم گرفت که با ناباوری او را نگاه می کرد. ابوهاشم دستش را باز کرد و امام شن ها را در دستش ریخت.
- ابوهاشم! با اینها کار زندگیت را راه بینداز! به کسی چیزی نگو!
***
ابوهاشم طوری به دانه های طلایی شن نگاه می کرد که انگار از طلاهای شنی انتظار دارد این معجزه را برای او بازگو کنند! دانه دانه ی شنها چنان رنگ سرخ و طلایی به خود گرفته بودند که انگار از اول طلا بوده اند.
سراسیمه به طرف خانه ی طلاساز رفت. طلاساز که شنها را دید گفت:
- بهترین نوع طلاست! قیمت ندارد! عالی است! از کجا آورده ای؟! تا به حال طلا به شکل شن ندیده بودم!
ابوهاشم با چشمهایی که آماده ی بارش بود به شنها نگاه کرد. قصدش از گفتگو با امام درددلی بیش نبود؛ امام چقدر مهربان بود...!
طلاساز که هنوز مبهوت شنهای طلایی مانده بود او را از افکارش بیرون کشید:
-راستی ابوهاشم! گفتی اینها را از کجا آورده ای؟!
منبع روایت: بحار الانوار، ج 50، ص 138، شماره 22.