تشرفات: خیرم را بگو
شب چهارشنبه شده بود و سید مهدی عباباف باید به وعده اش عمل می کرد. او مثل همیشه غسل کرد و بعد هم بقچه ای از نان خشک و کمی ماست برداشت و راهی مسجد سهله شد. اما این بار او تنها نبود. در راه چند نفر از دوستانش هم به او ملحق شده بودند و با هم راهی کوفه شدند.
***
سید به عادت همیشه در حالی که ذکر می گفت، گیوه هایش را زیر بغلش زده بود و به حرمت مسجد پا برهنه و سر به زیر راه می رفت. سید نجفی آن شب حال عجیبی داشت.
لحظاتی گذشت، بالاخره آنها وارد مسجد شدند. نور و روشنی خیره کننده ای فضای مسجد را پر کرده بود و همه متوجه آن نور شده بودند که یکی از جمع گفت: یعنی چه کسی این وقت شب چراغ روشن کرده؟