سید الساجدین، قرة عین الناظرین
به حرف های زمان گوش کن،
غریب وار می خواند از آنکه برگ برگ زندگیش پر از باران بود...
باران؛
گاهی که دلم گوش به زمانه می دهد، می بارد.
گاهی می سوزم،
گاهی می سازم،
گاهی حزن، چون سنگ سرخی بر آبهای راکد دلم موج می اندازد،
و گاهی هم نوا می شوم با یار،
خونابه می بارم...
زمانه می گوید از:
سید الساجدین، قرة عین الناظرین... زین العابدین.
گاهی همسفر با دستهای بسته می شوم و
وقتی آتش خانه ها بر سرهای بی عمامه می ریزد دستهایم را بر چشمهایم حایل می کنم.
پا به پای دختران بی پدر، مادران بی فرزند، خواهران وداع، پسران رنج، پا بر خارها می نهم،
خیره می شوم به لبهای ترک خورده ی ماه،
یاد رفیق می کنم و تشنگی...
یاد زهیر،
یاد حبیب...
خون و بغض فرو می خورم وقتی،
دهل می زنند،
بر دف می کوبند،
دست می زنند،
هلهله می کنند...
که، چه؟
« بی دینان را کشتیم!»
زمانه هنوز می گوید...
و من گوش هایم را با دست می گیرم...
و گاهی فریاد می زنم که نکند،
زمزمه هایش که می گوید از :
آتش... اسیر... بیمار بود... پدرش...
را نشنوم...
باران؛
به حرف های زمان گوش کن،
غریب وار می خواند از آنکه برگ برگ زندگیش پر از باران بود...