تشرفات: شفایت را از امام زمان بگیر...
مرد کاسه را جلوی دهانش گرفت و در کمتر از چشم بر هم زدنی، کاسه پر از خون شد. دیگر سرفه های خونی امانش را بریده بود. سید محمد در حالی که نفس نفس می زد، دست به دیوار گرفت و از جایش بلند شد و آرام آرام سمت در رفت. سید محمد دامغانی مستاصل و ناامید سمت خانه ی استادش میرزا مهدی اصفهانی رفت. در خانه ی میرزا، سید سر درد دلش باز شد و از درد و سرفه هایش نالید و گفت: میرزا شما برای ما دعا کنید.
میرزا مهدی در حالی که دستی به محاسنش می کشید، در فکر فرو رفت و آهی کشید و بعد رو به سید محمد با جدیت گفت: تو مگر سید نیستی؟ چرا شفایت را از اجدادت نمی خواهی؟ چرا به محضر حضرت بقیة الله (ع) نمی روی و از آن حضرت(ع) حاجتت را نمی خواهی؟ مگر نمی دانی آنها اسمای حسنای پروردگارند؟ مگر در دعای کمیل نخوانده ای « یا من اسمه دواء و ذکره شفاء»«ای خدایی که نامت دواء است و ذکرت شفا است»؟ تو اگر مسلمان باشی، اگر سید باشی، اگر شیعه باشی، باید شفایت را همین امروز از حضرت بقیة الله(ع) بگیری!
سید محمد دامغانی، در حالی که به
پهنای صورت اشک می ریخت، از خانه ی میرزا بیرون آمد و زیر لب اسم امامش را زمزمه می
کرد و بادلی شکسته سمت حرم امام رضا(ع) رفت. سید وقتی به در صحن عتیق رسید، حال و هوایش
عوض شد.
حیاط صحن مثل همیشه نبود، این بار در حیاطی آرام و خلوت، سید بزرگواری راه می رفت و چند نفری هم به دنبالش می رفتند. سید که حالا فهمیده بود آن مرد، امام زمانش است خواست که فریاد بزند و حاجتش را به امام بگوید که مبادا از آنها عقب بماند و نتواند حرفش را به صاحبش بگوید که در همان لحظه حضرت مهدی(ع) برگشتند و نگاهی با گوشه ی چشم به سید محمد انداختند و به راهشان ادامه دادند.
عرق سردی بر بدن سید محمد جا خوش کرده بود و اندامش به لرزه افتاده بود. سید دستش را به دیوار گرفت و روی زمین نشست. حالا همه چیز عوض شده بود و صحن همان شکل قبلش را داشت و پر بود از مردمی که مشغول راز و نیاز با خدایشان بودند.
سید محمد در حالی که دیگر خبری از سرفه های خونی نبود، بهت زده به زائران حرم رضوی نگاه می کرد و بلند بلند می گریست. امام زمانش(ع) با یک نظر شفایش را داده بود.
متاله قرآنی(شیخ مجتبی قزوینی)، محمد علی رحمیان فردوسی، ص239-240؛ با تصرف و تلخیص.