سد راهت شده ایم...
صحبت از گلایه و شکایت از روزگار،
این روزها،
بحث تکراری است!
هر نخی از این دنیای پریشان بیرون می کشی،
کلاف آشفتگی اش، در هم تنیده تر می شود.
انگار برای تمام خوبی های این عالم،
پاپوش دوخته اند،
تا در ذهنهای بر سر دوراهی مانده ی مردم،
خرابش کنند...
از بس از دوری و فراق در این صدها سال،
دیوان شاعران سنگین شده و
کتاب نویسندگان قطور،
بعید می دانم قلب مهربان تو،
توان شنیدن کلمه ای دیگر از این درد مشترک داشته باشد.
تو نمی آیی چون سد راهت شده ایم.
سدی از وعده های عمل نشده، دروغ های رنگارنگ بی مصلحت، توجیه ، فریب...
تو نمی آیی چون تو را نمی خواهیم،
برای آب تشنه تریم تا تو،
با اینکه می دانیم،
باران تو،
آب حیات است...
تو نمی آیی چون از خوی تو معلوم است،
حیدر وار عمل می کنی و
ما...
بوی عدالت فقط از دور خوش است!
راحت بگویم،
خوبی های تو،
از پوسته ی رنگ عادت گرفته ی این جهان،
فرا تر است...
حتی فکر خوبی های تو،
در ذهن این دنیا نمی گنجد!
اما فقط بدان،
در میان تمام کلافهای در هم تنیده،
کتابهای قطور فراق،
پاپوشهای دوخته شده برای خوبی،
سدهای فریب،
خشکسالی دل،
و در میان انسانهای غریب مانده ی آخرالزمان،
بدها هم گاهی،
دلتنگ تو می شوند...