آنچه داده ایم پس نمی گیریم...
مرد دستی به لباس بی دوخت سپیدش کشید. این لباس جیبی نداشت که کیسه اش را در آن گذاشته باشد. نگاهی به کعبه انداخت و التماسی کرد. با پای برهنه از صف نمازگزاران عبور کرد و نگران به زمین چشم دوخته بود. مسیر را دوباره و سه باره رفت و بازگشت. اضطراب گرفته بود که بدون آن هزار دینار چگونه به خانه ی خود برگردد. ناخودآگاه دست را میان موهایش برد و به فکر فرو رفت.
حتماً یکی از این زائران خدانشناس کیسه ی او را ربوده بودند. بی آنکه لحظه ای فکر کند شروع به راه رفتن در میان زائران کرد. گشت تا یکی را اتفاقی انتخاب کند و هزار دینار خود را بستاند.
در میان صف های نماز و کنار نمازگزاران یکی را انتخاب کرد و به دامانش آویخت. اشکی به صورتش چکید و با صدای لرزانی سعی کرد محکم بگوید:
- تو کیسه ی من را دزدیده ای!
امام، دستش را که می رفت برای قامت بستن پایین آورد. دستهای مرد را به آرامی از دامنش جدا کرد، دستی از روی محبت بر دستش کشید و گفت:
- چقدر در کیسه ی تو بود؟
مرد خوشحال شد! دستش را از دست امام بیرون کشید و گفت:
- هزار دینار.
امام چیزی نگفت، مرد را به دنبال خود راه انداخت و به خانه رفت. از خزانه، هزار دینار شمرد و به دست مرد داد.
مرد جست و خیز کنان از امام دور شد و حتی فراموش کرد از او تشکر کند. تا خانه آواز خواند! وقتی خانه رسید زنش سراسیمه بیرون آمد و گفت:
- مرد! تو که پولهایت را جا گذاشتی! چگونه... چگونه بازگشتی...؟
مرد اول متوجه سخنان زنش نشد. شروع به تعریف کرد!
- زن! بیا ببین شوهر غیورت چه کرده است! امروز دزد مالم را یافتم و حقم را باز ستاندم!
-کدام پول؟ کدام دزد! مرد! پول در خانه است...
مرد به لکنت افتاد. لبخند مانند روغن یخ زده بر لبش ماسید. دو دستی بر سرش زد و از خانه بیرون دوید.
***
- آقا! خواهش می کنم اینها را پس بگیرید.
امام نگاهی کرد و سر تکان داد.
- ما هرگز چیزی را که از دست خود داده ایم پس نمی گیریم. به هر عنوانی که باشد.
امام نگاه شکیبایی به مرد کرد و رفت.
مرد با دهان و چشمان باز مانده از تعجب و شرم، رو به شاگرد امام کرد و گفت:
- این مرد... این مرد که بود؟
- او از خاندان رسول الله است. جعفر بن محمد، صادق آل رسول.
مرد دور شدن امام و شاگردانش را نگاه می کرد. صدای امام در گوشش طنین می انداخت «آنچه داده ایم پس نمی گیریم...»
یادش افتاد تشکر هم نکرده است...
منبع: مناقب، ج3، ص 394.