تشرفات: پای درس امام(ع)
این بار هم سید جوان مانند دفعات قبل بعد از زیارت عتبات در سامرا، راهی زیارت حضرت سید محمد(ع)، فرزند امام هادی(ع) شد. اما این سفر با سفرهای قبل فرق می کرد، این دفعه سید در گرم ترین شب سال راهی زیارت شده بود.
او دیگر طاقتش طاق شده بود. تندبادی که انگار از روی دریایی از آتش بلند شده باشد، محکم به صورتش می خورد و انگار که شدت گرما می خواست پوست صورت سید را قلفتی بکند.
شدت گردباد از یک طرف و تشنگی و گرسنگی از طرف دیگر رمقی برای سید شهاب الدین باقی نگذاشته بود و دیگر زانونش یارای ایستادن نداشت.
سید جوان حالا روی زمین افتاده بود و در حالی که شن های داغ پوست او را غرق در تاول می کرد، بی رمق ذکر اشهد ان لا اله الا الله، اشهد ان محمد رسول الله را می گفت که از حال رفت.
***
چند ساعتی گذشته بود که پژواک صدایی آرام و دلنشین در گوش سید شهاب الدین پیچید، انگار کسی می گفت: سید، سید، سید!؛ او صدا را می شنید اما نای جواب دادن نداشت که یکدفعه وقتی دهانه ی کوزه ای سفالی، همراه با رطوبت آبی خنک را بر لبانش حس کرد، تکانی خورد و چشمانش را تا نیمه باز کرد. سید شهاب الدین فهمید که سرش روی پای مردی عرب است و دارد آب می نوشد.
هوا آرام گرفته بود، سید باورش نمی شد که هنوز جان در بدن دارد، آرام بلند شد تا از مرد تشکر کند که قبل از اینکه لب به سخن با کند مرد با مهربانی تمام گفت: گرسنه ات نیست؟
- چرا آقا، نزدیک است از گرسنگی تلف شوم، خدا شما را به فریاد من رساند، نمی دانید چقدر در این بیابان برهوت....
مرد عرب از زیر عبایش سفره ای را بیرون آورد و از چند تکه نانی که در آن بود به سید جوان داد.
هوا تاریک بود، شهاب الدین با این که نمی توانست چهره ی مرد عرب را واضح ببیند، اما نگاه نافذش در عمق جان او جا خوش کرده بود. مرد عرب رو به سید کرد و گفت: چرا خودت را در این نهر آب نمی شویی که هم تمیز شوی و هم خنک؟
جوان که حالش جا آمده بود، لبخندی زد و گفت: نهر آب؟ کدام نهر آب؟ برادر، اگر اینجا نهر آبی بود که من به این روز نمی افتادم. من بارها این مسیر را آمده ام تاکنون در این جا آبی ندیده ام.
مرد عرب با دست اشاره ای کرد و گفت: پس این چیست؟
سید شهاب الدین مرعشی نجفی سر که گرداند در چند متری اش نهری را دید که در زیر نور ستارگان می درخشید.
***
سید جوان از آب بیرون آمد و لحظه ای بعد مشغول صحبت با مرد عرب شد. سید تمام سوالات ذهنی اش را می پرسید و مرد شیرین تر از هر عالمی پاسخش را می داد. مرد رو به او گفت: برایت سفارشاتی را دارم:
- قرآن را زیاد تلاوت کنید و مطمئن باشید که به هیچ وجه تحریف نشده است.
- زیر زبان میت، عقیقی را که اسامی مقدس چهارده معصوم(ع) بر آن نقش بسته، قرار دهید.
- به پدر و مادر نیکی کنید و آن ها را مورد احترام قرار دهید. چه در زمان حیات و چه پس از درگذشتشان.
- به زیارت قبور ائمه(ع) و فرزندان آنها و علما و صلحا شتافته و آن ها را تعظیم و تکریم نمایید.
- به سادات احترام بگذارید.
- نماز شب را فراموش نکنید.
- از تسبیحات حضرت زهرا(س) غافل نشوید.
- بر زیارت حضرت سید الشهدا(ع) چه از راه نزدیک و چه از راه دور مداومت داشته باشید.
- خطبه شقشقیه امیرالمومنین(ع) و خطبه حضرت زینب(س) در مجلس یزید را حفظ کنید.
آنگاه مرد عرب با حسرت ادامه داد: اما افسوس بر اهل علمی که خود را منسوب به ما می دانند ولی این اعمال را انجام نمی دهند. ای سید! به خاطر انتساب به اهل بیت پیامبر(ع) قدر خودت را بدان و شکر این نعمت را که موجب سعادت و افتخار فراوان است، به جا آور.
سخن مرد که تمام شد، سید شهاب الدین گفت: راه من بسیار دور است و اگر صلاح بدانید بهتر است که من راه بیفتم.
مرد عرب گفت: مگر مقصدت کجاست؟
سید جوان گفت: حرم مطهر حضرت سید محمد(ع).
چند قدمی که راه رفتند، مرد عرب گفت: بیا این هم حرم سید محمد(ع).
سید نگاهی به اطرافش کرد و دید که در بقعه ی حضرت سید محمد(ع) است و در این فکر فرو رفت که چگونه اینقدر سریع راه به این طولانی ای را پیمودم و اصلاً این مرد که بود که به من آب و غذا داد، که یکدفعه به خودش آمد و فهمید که چه گنجی را از دست داده است.
سید جوان همان جا روی زانوانش افتاد و اشک ریخت،آخر مرادش رفته بود...
منبع: شیفتگان حضرت مهدی(ع)، احمد قاضی زاهدی، ج1، ص135-139
سلام.سایت رسمی جنبش معراج با مطالبی پیرامون:مهدویت،آخرالزمان،دشمن شناسی به آدرس:www.jcmm.ir
سامانه پیام کوتاه:30004866110313
رسما ازشما دعوت میکنیم از سایت ما بازدید فرمایید.
خوشحال میشیم نظرتونا بدونیم.