یاد کربلا را برایم زنده کرد...
کاه های خاکستری از بام پایین می ریخت. آتش، سراسیمه از خانه بالا می رفت انگار به دنبال چوب تازه ای بود تا ببلعد... حریصانه از در و دیوار شعله می کشید و با دویدنش، دختران را بیشتر می ترساند...
از این حجره به آن حجره دختران می دویدند و آتش می دوید... زنان با معجر سوخته در میان داغی شعله ها، نفس حبس می کردند که مبادا صدای فریادهایشان از کوچه بیرون برود...
در میان صدای شیون درد و فریادِ «آتش!»، صادق آل رسول با چشمی اشکبار ایستاده بود و هر جرقه ای از آتش، شعله ای به ذهنش می کشید و تلخی ایامی را به یاد می آورد که...
***
صورت دختران دوده ای شده بود و آستین پسران سوخته بود. زنان فرزندانشان را در آغوش فشرده بودند و به باقیمانده ی خانه نگاه می کردند. امام برای دفع این آتش خودش آستین بالا زده بود. و وقتی نتیجه ی کار را دید و خیالش راحت شد در گوشه ای نشسته بود و آرام آرام از گونه هایش اشک سردی می چکید.
یاران آمدند. شیعه ها رسیدند. دوستان جمع شدند... خانه شلوغ شد. صدای جیغ دختران همه را کشانده بود خانه ی امام. چشمها بی قرار و مضطرب در جستجوی امام بود... نکند بار دیگر امامشان در آتش و دود... نه! خدا نکند!
کسی امام را دید و همهمه ی پر التهاب را خاموش کرد. سراسیمه سوی امام دوید.
- مولا جان! چرا گریه می کنید؟ مگر از این بلاها کم دیده اید...؟
صدای امام دورگه شده بود. فرمود:
-یاد زبانه های آتش و دویدن دختران از این سو به آن سوی حجره، یاد کربلا را برایم زنده کرد. تازه... من درون خانه بودم...
یاد وحشت عمه و عمو زاده ها، یاد ترس کودکان و زنان افتادم، روزی که جدم حسین (علیه السلام) در روز عاشورا بر زمین افتاده بود و منادیان ندا می دادند:
«خیمه ی ظالمان را بسوزانید!»
منبع: مأساة الحسین، ص 135