بعد از آن سه روز...
مُسَیّب، از کنار در، به عبادت در غل و زنجیر رفته ی مولایش می نگریست و بغضش را فرو می داد تا مبادا چشمهای حیله گر نگهبانان دیگر، او را به «سندی شاهک» زندانبان بفروشند. مسیّب هر چند لحظه یکبار از وجود امام بین غل و زنجیرها مطمئن می شد. آخر همین چند روز پیش، امام را دیده بود که بی آنکه چیزی مانعش باشد، ناگهان از سیاه چال رفته بود و فقط دستبندهای دست و پایش روی زمین مانده بود. حالا از حرفهای آن روز امام، دلش مثل سیر و سرکه می جوشید.
درست سه روز پیش از آن، امام او را با دست فراخوانده بود و به او گفته بود: «مسیب! من امشب عازم مدینه هستم تا وصایای لازم و آنچه که پدرم با من عهد کرده است به پسرم علی بسپارم و او را جانشین و وصیّ خود قرار دهم و دستورات لازم را نیز به او بدهم.» مسیّب وحشت زده به غل و زنجیرهای بسته شده به دست و پای امام نگاه کرد و در ذهنش بانگ زد: «آخر چگونه؟» و پچ پچ کنان سرش را نزدیک امام آورد و گفت: «آقا جان! آقا جان آخر چطور قفل درها و این غل و زنجیر را باز کنم؟ نگهبانان همه جا پشت درها مراقبند.»
امام، نگاهش کرد و گفت: «مسیب؟! یقین تو درباره ی خدا و ما ضعیف است؟» مسیّب سر تکان داد که: «نه!» و امام دوباره فرمود: «پس چرا چنین حرفی می زنی؟ من خدا را با همان اسم اعظمى که «عاصف» خواند و تخت بلقیس را قبل از چشم بهم زدن در مقابل سلیمان گذاشت، می خوانم تا خداوند وسیله ی دیدار فرزندم على را در مدینه برایم فراهم کند.» بعد از این، زیر لب چیزی گفت و رفت. مسیّب با دل آشوبه به زنجیرهای خالی روی زمین نگاه کرد و دوان دوان کنار در زندان امام ایستاد که مبادا کسی این صحنه را ببیند و دردسری تازه برای امام درست شود.
دوباره سر برگرداند و امام را دید که میان سجّاده اش نشسته و با دست خودش، دستبند و زنجیر را به دست و پایش می بندد. مسیّب اختیار از کف داد؛ به سجده افتاد و شکر کرد.
فرمان رسید: «سر بردار.» و مسیب دو زانو در برابر امام نشست.
«بدان که من سه روز دیگر از دنیا خواهم رفت.» قلب مسیّب لحظه ای از حرکت ایستاد و وقتی اشکهایش جاری شد و به هق هق افتاد، دوباره تپید. امام با مهربانی به او گفت: «گریه نکن پسرم! علی مولای تو و امام بعد از من است. به دامان او چنگ بزن که تا وقتی دست به دامان او باشی، گمراه نمی شوی.» مسیّب میان گریه زمزمه کرد: «الحمدلله.»
حالا از آن گفته ی امام، سه روز گذشته بود و مسیّب، با دل شوره ایستاده بود و زیر چشمی امام را می نگریست.
ناگهان وقتش رسید. امام آب خواست. به مسیّب گفته بود که این نشانه اش است: آب آوردن و رنگ به رنگ شدن رخساره ی امام. مسیّب با دستپاچگی آب برد و نزدیک بود با دیدن کسی درست شبیه موسی بن جعفر(علیه السلام) ظرف آب را بیندازد. بی شک علی بن موسی(ع) بود که برای غسل پدر به زندان آمده بود. تا مسیّب دهان باز کرد که چیزی بگوید، صدای ضعیف و خسته ی موسی بن کاظم(ع) آمد: «مگر نگفتم چیزی نگو؟»
مسیّب صبر کرد، وقتی امام از دنیا رفت، علی بن موسی(ع) از نظرش محو شد و وقتی سندی شاهک برای غسل امام آمد، با آنان داخل زندان آمد؛ در حالی که آنها فکر می کردند علی بن موسی(ع) یکی از آنان است. آنگاه، درست در مقابل پر کینه ترین دشمنان امام، موسی بن جعفر(ع) در مقابل چشمهای مسیّب، به دست فرزندش غسل داده شد.
علی بن موسی(ع) زیر لب به مسیب گفت: «در چه شک مى کنى؟ [مبادا] در این شک داشته باشى که من امام و مولاى تو هستم و حجت خدایم بعد از پدرم. مسیب! کار من شبیه یوسف پیغمبر و برادران اوست که برادرها پیش یوسف آمدند؛ ولى او را نشناختند؛ [امّا] یوسف آنها را شناخت.» و برخاست و همراه با دیگران، امام را از سیاهچال بردند.
همدم مسیّب، از زندان آزاد شده بود...
منبع: مجلسى، محمد باقر بن محمد تقى، زندگانى حضرت امام موسى کاظم علیه السلام (ترجمه جلد 48 بحار الأنوار) - تهران، اسلامیه، چاپ: دوم، 1355، صص 203- 204.
پروردگار هم هنگام ارتکاب گناهان ، برای تو ایجاد مانع می کند
« مرحوم آیت الله حق شناس (ره) » ˙·٠•♥
٠•♥٠•♥٠•♥٠•♥٠•♥٠•♥٠•♥٠•♥٠•♥٠•♥٠•♥٠•♥٠•♥
سلام همسنگر
التماس دعا :(
یازهرا(س)