تشرفات: دیدی و نشناختی...
شب سفره ی سیاهی گسترده بود. خبری از چشمک ستاره ها نبود. آسمان صاف و بی ابر بود. سید مهدی قزوینی از ابتدای ماه رمضان در کربلا مانده بود. روزهای آخر بود. میانه های شب بود و جمعیت زیادی در حرم نبود. سید مهدی نشسته بود کنار حرم امام حسین (ع) و گاهی به آسمان نگاه می کرد.
مردی کنارش نشست و شروع به خواندن زیارت نامه کرد. سید مهدی دل سپرد به زیارت و با او دم گرفت. دعا که تمام شد مرد پرسید: آقا! خبر دارید فردا عید است یا نه؟
سید مهدی نگاهی به آسمان کرد. نور گنبد به چشمش می افتاد. دستش را حائل بر چشمانش کرد و باز نگاه کرد. نه! ماهی نبود!
- نمی دانم!
- آخر نمی دانم امشب باید زیارت و اعمال عید فطر را انجام بدهم یا نه! همین امشب را کربلا هستم. فردا راه ام.
- بگذار نگاه دیگری بیندازم...
سید مهدی از جا برخاست و سراسر آسمان را از دم چشم گذراند.
- فکر کنم شب عید باشد.
- بله! امشب شب عید است!
سید مهدی به طرف صدا برگشت. مردی چهارشانه و با وقار کنارش ایستاده بود. او و چهار مرد همراهش به آسمان نگاه می کردند. سید مهدی نگاهی طولانی به چهره ی زیبای مرد انداخت و با تردید پرسید:
-از کجا می دانید؟ ماه را دیده اید یا بر اساس تقویم و نجوم می گویید؟
مرد سر از آسمان برداشت و به سید مهدی نگاهی سرسری کرد و همانطور که می رفت به سمت حرم گفت:
-به تو می گویم شب زیارتی است!
سید مهدی جا خورد! از اطمینانی که در صدای مرد وجود داشت و از صلابت خیره کننده ی خودش و همراهانش تعجب کرده بود. چند دقیقه ای ایستاد و فکر کرد و بعد انگار که کسی به گوشش سیلی نواخته باشد با آشفتگی به سمت خادمی رفت که در گوشه ای از صحن ایستاده بود و چشمش به زائران بود. پرسید:
-مردی را که چهار همراه داشت را ندیدید؟
-کدام مرد؟
- همان که چهارشانه بود و لباس عربی به تنش بود. چهار مرد همراهش بودند و یکی از یکی باشکوه تر بودند. جمعیتی در حرم نیست که ندیده باشیدش! همان که بر صورتش شکوه و عظمت موج می زد...
خادم نگاهی به سید مهدی آشفته انداخت و با دست به شانه اش زد.
- ندیدمش برادر! اگر بود چنین کسی می دیدمش!
سید مهدی خادم را رها کرد. از گوشه ای حرم به گوشه ی دیگرش می دوید و از خادمان می پرسید:
- دیدید آن مرد را...؟
***
روز عید فطر بود. سید مهدی در دعای قنوتش می خواند: اللهم اهل الکبریاء و العظمه...
مرد درست گفته بود. آن شب، شب عید بود.
سید مهدی با خودش فکر می کرد: «خودش بود، مهدی! خودش بود! دیدی و نشناختی...»
پی نوشت:
1.سید مهدی قزوینی یکی از علما و مجتهدین بزرگ مکتب جعفری در دیار حله بود. در علم فقه و اصول و تفسیر و علم کلام و رجال و تدریس نهج البلاغه مهارت کامل داشت.
2.روایت از العبقری الحسان
خیلی بده، خیلی حیفه که ببینیم و نشناسیم...
وبلاگ پر محتوایی دارید...
فونتش هم چشم نوازه...
ان شاء الله موفق باشید
بازم بما سر بزنید...
یاعلی