تـــــقــوای دل

« (فَإِلهُکُمْ إِلهٌ وَاحِدٌ فَلَهُ أَسْلِمُوا ۗ وَبَشِّرِ الْمُخْبِتِینَ )»

تـــــقــوای دل

« (فَإِلهُکُمْ إِلهٌ وَاحِدٌ فَلَهُ أَسْلِمُوا ۗ وَبَشِّرِ الْمُخْبِتِینَ )»

تـــــقــوای دل

« در هر مرتبه هستید،تقوا داشته باشید.آگاه باشید که فقر نوعی بلا است و سخت تر از تنگ دستی بیماری تن و سخت تر از بیماری تن بیماری قلب است . آگاه باشید که همانا عامل تندرستی تقوای دل است.
(نهج البلاغه؛حکمت 388)»

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات

داستان کوتاه:شما پسرت رو شهید فرض کن !!!

شنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۲، ۰۸:۵۱ ب.ظ

شلنگ آب را کنار باغچه رها کرد و شیرآب را بست. دستش را به کمر زد و کمی قد راست کرد تا مهره های کمرش را دوباره در خط راست خودش ردیف کند شاید کمی دردش را تسکین دهد.

  آرام روی ایوان سنگی نشست و به بوته رز داخل باغچه خیره شد. فکر او یک لحظه هم رهایش نمی کرد. صداها و نواهای گوناگون، بی هدف و بی محابا در گوشش پیچید.

 - پیکر پسرتون رو ندیدیم ولی عراقیا گفتن که جزء اسرایی بوده که داخل اردوگاه مرده.....

 - آخه جواب هلال احمر قانع کننده نیست . یکی باید جواب ما رو بده ....

 - مادرجان شما پسرت رو شهید فرض کن اینقدر هم خودت رو عذاب نده احتمال مردنش، ببخشید شهادتش بیشتره ولله ....

 

 درد تیز و ممتدی را در سمت چپ سینه اش احساس کرد و ناخودآگاه دستش را روی سینه اش فشار داد. بعدهم مثل اینکه تا حالا لباس تنش را ندیده نگاه کنجکاوانه ای به لباسهایش انداخت و با خودش گفت:

 - برای تو هیچ وقت سیاه نمی پوشم .....

 صدای چرخیدن کلید داخل قفل نگاهش را بطرف درب حیاط کشاند.

 - سلام مادرجان، خوبی؟

- سلام عزیزم چه خبر؟ رفتی دفتر آقای محمدی زاده؟

 دختر جوان همانطور که چادر مشکی اش را از روی سرش بر می داشت جلوتر آمد و گفت:

 - آره مادرجان. ولی خبر جدیدی نداشت.

 

دلهره در صورتش جاخوش کرد و با نگاه مضطربش پرسید:

 - پس اون جوانی که گفتن تو اردوگاه مریض بود و مرد کی بود؟ مطمئنی علی نبوده؟

 

دختر کنار مادر نشست و دستهای سرد مادر را در دستانش گرفت و جواب داد:

 - معلومه که علی نبوده . آخه آقای محمدزاده گفت بنده خدا گویا توی اردوگاه سینوسهاش چرکی می شه و آنقدر حالش بد میشه که مجبور میشن چرکها رو با سرنگ از گونه هاش تخلیه کنن .... آخرم شهید شده

 

 دستانش بی اختیار روی گونه هایش رفت و اشک در چشمانش حلقه زد و در مقابل نگاه متعجب دخترش ازجا برخاست وبه داخل خانه رفت ودقایقی بعد در چارچوب درب راهرو ایستاد. با لبخندی ساده در گوشه لبش به دختر نگاه کرد.

 

- خواستم لباس سیاه بپوشم ولی .....

 

 سرش را پائین انداخت و ادامه داد:

 - همیشه پائیز که می شد دلم می لرزید. یک شال گردن کوتاه براش بافته بودم تا وقتی به مدرسه می ره روی پیشونیش ببنده مبادا باد سرد بخوره و سینوسهاش دوباره چرکی بشه و از درس خوندن بیفته ....

 

هق هق گریه دختر در فضای خیس حیاط پیچید.

 


 سارا طهماسبی

  • ۹۲/۰۱/۱۷
  • احمدرضا کمیلی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">