داستان کوتاه:شما پسرت رو شهید فرض کن !!!
شلنگ آب را کنار باغچه رها کرد و شیرآب را بست. دستش را به کمر زد و کمی قد راست کرد تا مهره های کمرش را دوباره در خط راست خودش ردیف کند شاید کمی دردش را تسکین دهد.
آرام روی ایوان سنگی نشست و به بوته رز داخل باغچه خیره شد. فکر او یک لحظه هم رهایش نمی کرد. صداها و نواهای گوناگون، بی هدف و بی محابا در گوشش پیچید.
- پیکر پسرتون رو ندیدیم ولی عراقیا گفتن که جزء اسرایی بوده که داخل اردوگاه مرده.....
- آخه جواب هلال احمر قانع کننده نیست . یکی باید جواب ما رو بده ....
- مادرجان شما پسرت رو شهید فرض کن اینقدر هم خودت رو عذاب نده احتمال مردنش، ببخشید شهادتش بیشتره ولله ....
درد تیز و ممتدی را در سمت چپ سینه اش احساس کرد و ناخودآگاه دستش را روی سینه اش فشار داد. بعدهم مثل اینکه تا حالا لباس تنش را ندیده نگاه کنجکاوانه ای به لباسهایش انداخت و با خودش گفت:
- برای تو هیچ وقت سیاه نمی پوشم .....
صدای چرخیدن کلید داخل قفل نگاهش را بطرف درب حیاط کشاند.
- سلام مادرجان، خوبی؟
- سلام عزیزم چه خبر؟ رفتی دفتر آقای محمدی زاده؟دختر جوان همانطور که چادر مشکی اش را از روی سرش بر می داشت جلوتر آمد و گفت:
- آره مادرجان. ولی خبر جدیدی نداشت.
دلهره در صورتش جاخوش کرد و با نگاه مضطربش پرسید:
- پس اون جوانی که گفتن تو اردوگاه مریض بود و مرد کی بود؟ مطمئنی علی نبوده؟
دختر کنار مادر نشست و دستهای سرد مادر را در دستانش گرفت و جواب داد:
- معلومه که علی نبوده . آخه آقای محمدزاده گفت بنده خدا گویا توی اردوگاه سینوسهاش چرکی می شه و آنقدر حالش بد میشه که مجبور میشن چرکها رو با سرنگ از گونه هاش تخلیه کنن .... آخرم شهید شده
دستانش بی اختیار روی گونه هایش رفت و اشک در چشمانش حلقه زد و در مقابل نگاه متعجب دخترش ازجا برخاست وبه داخل خانه رفت ودقایقی بعد در چارچوب درب راهرو ایستاد. با لبخندی ساده در گوشه لبش به دختر نگاه کرد.
- خواستم لباس سیاه بپوشم ولی .....
سرش را پائین انداخت و ادامه داد:
- همیشه پائیز که می شد دلم می لرزید. یک شال گردن کوتاه براش بافته بودم تا وقتی به مدرسه می ره روی پیشونیش ببنده مبادا باد سرد بخوره و سینوسهاش دوباره چرکی بشه و از درس خوندن بیفته ....
هق هق گریه دختر در فضای خیس حیاط پیچید.
سارا طهماسبی
- ۹۲/۰۱/۱۷