حال و روز آخرالزمانی
و هرگاه دیدی مومن خوار و ذلیل شمرده می شود.
و هرگاه دیدی افراد با ایمان سکوت کرده و سخنانشان را نمی پذیرند.
و هرگاه دیدی مومن نتواند نهی از منکر کند مگر در قلبش.
و هرگاه دیدی مرد سخن حق گوید و امر به معروف و نهی از منکر کند ولی دیگران او را از این کار برحذر می دارند.
این سوی تاریخ
اتوبوس چند دقیقه ای بعد از اذان، روبروی استراحتگاه ترمز زد و راننده با صدایی که چند لحظه پیش با موسیقی ضبط همنوا شده بود فریاد زد: «ده دقیقه توقف واسه نماز، خواب نمونی داداش.»
هوا هنوز گرگ و میش بود و چند ستاره در دوردست سوسو می زدند. مسافر نگاهی به صندلی های اطرافش انداخت و به تنهایی از اتوبوس پیاده شد. پشت سرش هنوز صدای غرولندهای بقیه را می شنید:
«اتوبوس رو نگه داشتید واسه این یه نفر؟»، «عجب حالی داره به خدا، خوب بعدا قضاشو بخون.»
آن سوی تاریخ
ابوذر، آخرین نگاه ها را خرج علی (علیه السلام) می کرد. لحظه ای نگاهش را از چهره ی اندوهگین او برنمی داشت و دلش نمی خواست، دیگر بار به شهر مدینه و مردمی که به شهادت غدیر پشت کردند و به سوی سقیفه شتافتند، نگاه کند. همه می گفتند، صداقت ابوذر برایش گران تمام شد؛ امّا ابوذر بود و یک زبان و یک علی (ع) که تنها مانده بود؛ و ابوذر می دانست اگر تا آخر عمر به بدترین جای زمین تبعید شود، هرگز به اندازه ی سقیفه گرایان ضرر نمی کند. ابوذر، رفت و نگاه رنج کشیده ی امیر تنهای مدینه، بدرقه ی راهش شد.
این سوی تاریخ
دو هفته دیگر به تحویل پایان نامه اش نمانده بود. خوشحالی دوستانش را می دید. پایان نامه ی صحافی شده شان را که با شور و شوق زیر بغل زده بودند و جلوی او رژه می رفتند. یادش بود که گفته بودند: «اخلاق علمی سیری چند، ما همه ی پرسش نامه ها را از جایی دیگر کپی کرده ایم و یک مشت منبع تقلبی تحویل استاد داده ایم. نمره ات را بگیر. دانشگاه ارزش این همه خون دل خوردن ندارد.»
بعد دوباره سرش را لابه لای جزوه ها و کتاب هایش فرو برده بود و سعی می کرد مهر "حلال" را روی مدرکش تصور کند و خستگی های این چند ماه را از تنش بیرون بیاورد.
آن سوی تاریخ
کفار، سنگ داغ را روی سینه ی «سمیه» گذاشته بودند و هرلحظه، نامردی شان را بیشتر بر سر او خالی می کردند: «بگو خدایی نیست. بگو محمد (ص) جز ساحری بیش نیست.» سمیه آرام بود و صبور. لحظات آخر تبسمی کرد و به پیامبری حبیبش شهادت داد.
این سوی تاریخ
به صاحب مغازه سفارش کرده بود، زیر کارت های عروسی اش با فونت درشت بنویسند " از آوردن هرنوع دوربین خودداری نمایید". کارت ها را دسته بندی کرد و به سمت آدرس خویشانش حرکت کرد. توی راه قیافه ی همه مهمان ها را پیش چشمش تصور می کرد، بار سنگین نگاه و حرف های دیگران را با خودش مرور کرد. مانده بود چگونه این را هم اضافه کند که: می خواهد زندگی اش را بدون رقص و آواز شروع کند؟
آن سوی تاریخ
خیمه، تاریک تاریک بود. صدای حسین (ع) در خیمه پیچید: بیعت را از گردنتان برداشتم، هر کس می خواهد برود. صدای او در صدای هق هق بهترین رفیقان جهان، گم شد. کسی گفت: «تو اینجایی. کجا رویم؟» و کسی دیگر: «هزار بار بمیرم، باز هم پیشمرگ تو می شوم.» و صدایی دیگر: «شهادت نزد من از عسل شیرین تر است.» خیمه، تاریک تاریک بود. و تاریک تر از آن مردمی که دور از بیابان بی ستاره ی کربلا، دور کعبه می گشتند بی آنکه پی احرام یار روند. چیزی نگذشت که جز ستاره های زخم در کربلا نبود...
رنگ و لعاب شکنجه هایمان فرق کرده، اما هنوز درد برایمان یک معنا دارد. آدم های زیادی سیلی اش را خورده اند، تا ایمان از آن سوی تاریخ قلاب بیاندازد و به ما برسد.
مومن جماعت، اگر سختی و زخم زبانی به او نرسد باید به خودش شک کند!
این است حال و روز آخرالزمانی که مومن در آن خوار و ذلیل شمرده می شود.
عطیه پاک آئین / موسسه فرهنگی موعود
گرچه دارد او جمالی بس جمیل
پای مالنگ است ومنزل بس دراز
دست ما کوتاه و خرما بر نخیل