دیر نیست ای عزیز
ای عزیز!
ابر سنگینی سراسر آسمان را پوشانده .روزهای زیادی است که دل این آسمان فراخ گرفته ، چونان دل من . اما ،دریغ از نمی اشک که بر زمین بچکد.
دهان از زمین باز مانده، جمله ی پرنده ها لب تشنه به انتظار باریدن نشسته اند اما ، هیهات !
خبری نیست که نیست ! این همه بخیلی آسمان بر زمین را کسی به خاطر نمی آورد !
زمین باروری خود را از دست داده ، بوته ها و علف زارها زرد و رنگ و رو رفته شده اند .
آب اندکی هم که از سال های دور در دل زمین مانده بود ، آنقدر پایین نشسته که به این سادگی دست دیارالبشری بدان نمی رسد .
وقتی هم با هزار دنگ و فنگ آب را از دل زمین بیرون کشیده بر زمین های لب تشنه جاری می کنند ، آن چه می شکفد ، به بار ننشسته آفت می زند و از بین می رود . باقی مانده ی محصول نیز ، قوت لا یموت تنی چند از خیل گرسنگان را کفایت نمی کند . از کود های شیمیایی هم کاری بر نمی آید . ضررشان از ده من محصولی که به بار می نشیند بیشتر است . وه که تاوان خوردن این دانه های مسموم را هم باید داد .
ای عزیز!
روز ها ، چنان که ساعتی و سال ها ، چنان که روزی کوتاه هستند . تا چشم بر هم بگذاری ، شبها به روز و ماهها به سال بدل شده اند.
هیچ آمد و شد سال ها را به یاد می آوری در عجب مانده ام که چه بایستی گفتن . انگار زمستان بهار را به تماشا می نشیند و بهار از شتاب تابستان چنان حیران می ماند که دامن فراچیده ، خانه خالی می کند ،بار سفر می بندد و می رود . و در این میانه ، این حیران مانده بر آستانه ی زندگی ؛ این انسان در مانده از بی برکتی عمر خویش ، روزان و شبان را به تکاپو به سر می آورد . در اشتغالی تام ، شتابی شیطانی و تنک مایگی دست آوردی که به منزل نرسیده هیچ می شود .
دیگر بار و دیگر بار این انسان است که سرمایه ی عمر بی برکت را سر کوچه و بازار به فروش می گذارد تا شاید درمی چند ، ما به ازاء آن دریافت کند . جملگی ، کودکی نادیدگانی را می ماند که جوانی را شاهد مو های سپید کرده اند .
وه که چه زود جوانی به ییری می گراید در عین خامی و کم مایگی ! چنان می نماید که کودکان ، موی سپید کرده ، بی آنکه حظی از بودن بر پهنه ی خاک و دریافتی بزرگ از آن همه راز و رمز گسترده در پهنه ی هستی حاصل کرده باشند ، تن به گور می سپارند. سنگهای گورستان سرد ،تجسم هزاران آرزویدرهم شکسته ی ناکامان روزگار است .
ای عزیز !
در این زمانه ی پر اشتغال که ما و همگان قرین دودیم و غریب زمین .
در این زمان که انسان ،این گرفتار آمده در چاه ویل زمین ، بی هیچ درد و غم ، در خانه های بلورین همچون موجودی ناقص الخلقه ، حیات حیوانی خویش را سپری می کند.
در این غوغا که سینه ها هر لحظه تنگ تر می شود و تنهایی گزنده تر از هر زمان فشار خویش را بر قلبهایی که برای بودن تلاش می کنند می افزاید ، آدمها و آدمکها به مردگانی می مانند که سال ها پیش از این باد و باران اسمهاشان را از پهنه ی سنگ گورهاشان زدوده است .
.....و در این خراب آباد زمین نه مردی را می توان یافت که بر بازوانش تکیه زد و نه شاعری را که توانایی دیدن گامی پیش تر از خود را داشته باشد .در این عصر که گویی دیگر نه سری است ونه سودایی ، نه شوری و نه شراره ای ، نه فریادی ونه دردی و نه گشایشی ونه ندایی .....چه گویم ؟
در زمانه ی سلطنت بی چون وچرای شیطان بر زمین ، کیست که بتواند تنها و تنها از شهسواران شیرین کار بگوید و از خود بگذرد ؟
هر چه گفتند و گفتیم از خود بود و با خود بود !
انسان امروز سر در پی شاعر نمایان غاصب ،سری جز ماندن در زمین ندارد . روزگاری شاعران . این بیدارگران اقالیم ،یادآوران شب دیدار دوست بودند و تاریخ عیش قوم .
روزگار غریبی است ...
انسان بی پناه تر از هر زمان در میان اشیا ، سرگردان مانده است . نگهبان راستین اشیا . چقدر کوچک و خردیم ،با اندک مایه ای که خود از داشتنش چنان خجل و شرمنده ایم که از همگان پنهان می داریم و.. در این گونه زیستن ، وقتی که آدمی پیر می شود چنان تمامی اعضایش از کار می افتد و ضعف و فتور وجودش را می آزارد که قدرت تفکر را از دست می دهد . با خاطره ای از گذشته با همه ی شادی ها ، شلوغی ها و امید ها که با بودن قدرت بر آورده شدنی بودند . در گرداب ضعف و زبونی . ترس از دست دادن باقی مانده ها چونان موریانه بر او مستولی می شود .
ترس از نداری و فقدان . حرص حمله ی خویش را می آغازد ،بر وجود ضعیف وسستی که مرگ تدریجی خود را می بیند ؛ این واهمه تا درک مرگ پیش می رود . مرگی محتوم در عین تنهایی و بی کسی
ای عزیز !
خود را ،تو را و جمله ی ره پیمایان کوه کبود را در میانه ی غاری می بینم که معبر هایش هر لحظه تنگ و تنگ تر می شود .
تنها این سوسوی مانده از فانوس خاطره های درون سینه ماست که ما را در رسیدن به آستانه ی انفجار کوه کبود یاری می دهد .
تنها این نغمه ها و غزل های مانده از مردان مرد است که مرا برای رفتن ، نهراسیدن و چشم داشتن به انفجار بزرگ کبود کوه بر پای داشته است .
ای عزیز !
دیر نیست که زمین زیر پای ما ترک بردارد .کوه بلرزد و چشمانمان نظاره گر دشت فراخ رهایی شود . دشتی سبز به پهنای همه ی آسمان.
دیر نیست ای عزیز!!
با تلخیص از کتاب :روزی روزگاری
نوشته ی اسماعیل شفیعی سروستانی