خدمتکارها...
به حرکاتش نگاه کردم. زهر کار خودش را کرده بود. نمازش که تمام شد یاسر را صدا کرد.
- یاسر! اهل خانه و خدمتکارها غذا خورده اند؟
- غذا؟ با این حالی که شما دارید کسی نمی تواند غذا بخورد فدایتان شوم.
راست نشست و گفت: سفره بیندازید...
سفره که افتاد،امام هم نشست کنارمان تا ما با خیال راحت غذا بخوریم. از حضور همه مطمئن شد. باهمه گرم گرفت، حتی گفت از این غذا برای خانواده مان هم ببریم.
غذا را که خوردیم، خیالش که راحت شد، بیهوش افتاد...