مردی از اهالی سیستان که در یک سفری با امام محمدتقی علیه السلام همراه شده، خاطره ای شنیدنی از آن سفر را گزارش کرده است، او می گوید:
در سال اوّل خلافت معتصم من با امام نهم همسفر شدم. در همه موارد با هم بودیم. روزی در سر سفره غذا نشسته بودیم که عرض کردم: فدایت شوم! فرماندار شهر ما، یکی از دوستان و شیفتگان شما اهل بیت علیهم السلام است. مأمورین او برای من مالیات نوشته و پرداختن آن برایم سنگین است. شما لطف کنید و نامه ای برای او بنویسید که با من مدارا کند. امام فرمود: من او را نمی شناسم. گفتم: فدایت شوم! همان طوری که عرض کردم، او از محبّین شما اهل بیت علیهم السلام است. نامه شما برای من در نزد او خیلی کارساز و مشکل گشا خواهد بود.
امام جواد (علیه السلام)کاغذی را برداشته و چنین نوشتند:
سقف بلند، آویزه های الماس نشان، یاقوت روی تاج...
مامون این بار نقشه ی تازه ای برای پسری کشیده بود که پدرش را خودش کشته بود... هم
خودش می دانست و هم محمد بن علی (علیه السلام) که ازدواج با ام فضل از روی عشق و علاقه
نبود... هر چه که بود، امشب شب ازدواج آن دو بود و بین داماد و خاندان زن تناسبی می
بایست بود. اما تفاوت او با محمد از زمین تا آسمان بود!
محمد (علیه السلام) هنوز جوان بود... زر، زن، زیور، ساز! می شد او را فریفت!
-محمد بن ربّان !
-در خدمتم امیر!
-می خواهم زیباترین کنیزان این شهر را جام بدست به استقبال محمد بن علی بن موسی الرضا (علیه السلام) بفرستی! او ساعتی دیگر از این درب وارد می شود... مخارق را بخوان!