اوج جنگ با دشمنانش ، هشت ماه است که پیروزى هاى چشمگیرى هم به دست مى آورد و جهان اسلام زیر حکومتش یکپارچه مى شوند ; سپس با یارى عیسى(علیه السلام) با غریبان صلح مى کند . نزدیک به شش ماه پیش از حرکت ظهورش دو حادثه رخ مى دهد که اشاره الهى به آنهاست :
اول : انقلاب در سرزمین هاى شام به رهبرى عثمان سفیانى ; در این باره یهود و غربیان مى پندارند که پیروزى مهمى براى کنترل منطقه مسلط بر فلسطین به دست رهبرى توانمند است که دوستدار و طرفدار یهود و غربیان مى باشد و مى تواند در برابر تهدیدات عرب و ایران در مورد قدس بایستد ; اما کسانى که از احادیث مربوط به سفیانى خبر دارند ، مى دانند که خروجش مقدمه ظهور مهدى موعود است ، و مى گویند که خدا و رسولش راست گفته است که : « سبحان ربنا إن کان وعد ربّنا لمفعولا » پس آماده یارى مهدى(علیه السلام) مى شوند .
آیت الله سید محمدتقی موسوی اصفهانی در کتاب گران سنگ مکیال المکارم خلاصه آثار و فواید و ویژگیهایی را که بر دعا کردن برای تعجیل فرج مترتب است، بیان میکند و ما هم به جهت این که کتاب مکیال المکارم به امر مطاع ولی عصر علیه السلام نوشته شده و کتابی مبارک و پر خیر است، مطالب آن را ذیلا نقل میکنیم.
دعا کننده برای فرج حضرت مشمول برکات زیر میشود:
۱ – اطاعت از امر مولایش کرده است، که فرمودهاند: و بسیار دعا کنید برای تعجیل فرج که فرج شما در آن است.
۲ – این دعا سبب زیاد شدن نعمت ها می شود.
۳ – اظهار محبت قلبی است.
۴ – نشانه انتظار است.
۵- زنده کردن امر ائمه اطهار علیهم السلام است.
برای تو همین بس بود که خود را از تیغ دشمنان نجات دهی. نجات جان تو برابر بود با نجات جان نسل ها، سالها، انسانها... . این فقط تو نبودی که می گفتی «عمو جان کنار برو من برای نماز خواندن بر پدرم از تو شایسته ترم...» این صدا انعکاس سالها پیش بینی و قرن ها انتظار بود.
روزهای اول، برای رفتنت دست دست کردی... اگر یکباره
ترکمان می کردی آنچنان سرگردان می شدیم که هیچ وقت سر رشته هدایت را نمی یافتیم.
برای مردم نامه می نوشتی و می گفتی... نترسی اگر سر بلند کردی و مرا ندیدی... من می بینمت...
ودر نهایت... رفتی... وقتی می خواستی بروی، هیچ کس پشت سرت آب نریخت...
سالها گذشت تا تنها عده ای فهمیدند نگین انگشترشان گم شده...
سالها گذشت تا اندکی خردمند فهمیدند گم شده، خودشانند، در این بیابان دنیا...
زن ساعتی پیش از خوشحالی نمی دانست چه کند و حالا از فرط دلتنگی. پسر زیبا و تازه متولد شده اش را دیده بود که بر دست های فرشتگان تا دل آسمان بالا برده می شد. بی تاب و قرار هر روز، با چشمی اشکبار به آسمان می نگریست و در دل دیدار دوباره نوزاد را داشت. روز ها از پس هم آمدند و رفتند تا چهل روز. به یاد می آورد چگونه در اولین لحظه تولد نوزاد عطسه ای کرد و بعد.... حمد خدا و شهادتین بود که بر لبانش جاری شد. نمی توانست باور بیاورد.
در میان دست های پدر که قرار گرفت لب های کوچکش را به سلام گشود و در آغوش اش جای گرفت. آیات قرآن چون در و مروارید از دهانش بیرون می زد. زن این همه را به یاد می آورد، آه می کشید و چشم در دل آسمان لحظه دیدار دوباره را انتظار می کشید... به یاد دستهای کوچک و لطیفش افتاد که با ظرافت تمام در کف آن نوشته بود... « جاء الحق و زهق الباطل» و دل نرجس لرزیده بود. انگار ساعات انتظار به درازا کشیده بود دلش می خواست زمان بدود و زودتر کودک شیرینش را در آغوش مهر بفشارد. وعده ی مردش را بیاد آورد که « خموش! تنها از آغوش تو شیر حیات می نوشد»
تولد بود. ولی همه جا تاریک بود. نه چراغی نه شمعی و نه شیرینی! هیچ کس نمی دانست او حقیقتا کیست. تنها از لبخند مادرش می شد فهمید که تولد نوزادی است، نورانی. مادرش ... بانویی از تبار پاکان، یک اسیر رومی. نواده ای از حواریون!اسیری که آزاد شد بدست عالی ترین مرد زمانه اش!
مرد به غلامش گفت برو و بخر به هر قیمتی که شد؛ که ارزش او را با درهم و دینار نمی توان اندازه گرفت. این کیسه را بگیر بیش از این نمی خواهند از تو. غلام رفت و همان شد که مرد گفته بود. او را خرید... زن منتظرش بود! بهترین کنیز و والاترین بانو! بانو می دانست او کیست! خوابش را دیده بود... آنچنان عاشق شده بود که خواب و خوراک نداشت!
حسن حلّی با دست به گردن اسب زد و اسب شیهه ای کشید. زیر لب صلوات می فرستاد. تا چشم کار می کرد ظلمت شب بود و کرشمه ی ماه. آهی کشید و با خودش فکر کرد زیبایی حرم ارباب را ماه هم ندارد... دیگر چیزی نمانده بود به مزار ارباب تشنه لبش برسد. لبخندی زد و با پایش به بدن اسب فشاری آورد.
کمی که گذشت مردی از اعراب با او همسفر شد. علامه حلّی که خوشحال شده بود برای این مسیر همراهی پیدا کرده سوالاتش را از او پرسید.
چند ساعتی که گذشت دیگر شکی برایش نماند که مرد علامه ی دهر است! هر چه او می پرسید او می دانست. حتی سوالات حل نشده ی او را پاسخ می داد.
نزدیک نماز صبح بود. خادم حرم چشمان خواب آلودش را با پشت انگشتانش مالید و وضویی گرفت و برای گفتن اذان سوی حرم رفت. نسیم خنکی در حیاط حرم حضرت عسکری(ع)، صورت خادم را نوازش می داد. پیرمرد با پشت خمیده یکی یکی پله های پشت بام را پشت سر گذاشت و بعد هم با دستان پینه بسته اش قفل های آهنی در را با کلید باز کرد و وارد بام شد. نگاه خادم به جمال کسانی روشن شده بود که بدون باز کردن قفل در بام در آنجا نشسته بودند. خادم از ترس، صدای تپش قلبش را می شنید. او با عرقچینی که دور گردنش انداخته بود، عرق پیشانی اش را پاک کرد و چند قدمی جلو رفت. هفت نفر از سادات کنار هم نشسته بودند و مردی مانند امام جماعت در جلو، مقابلشان نشسته بود و مشغول سخن گفتن با آنها بود.
مولای عشق! حال زمین و زمان بد است
آلوده است آب و هوا، آسمان بد است
از حال و روزمان، تو چه می پرسی ای عزیز؟!
پنهان نمی کنم، به خدا حالمان بد است