نزدیک بود از سرعت دویدن پیراهن عربی در پایش بپیچد. راهی نبود از مسجد تا خانه، ولی چنان می دوید که هر که از دور می دید لبخندی بر لب می نشاند... حسن(ع) بود دیگر! خبر می برد برای مادرش!
به درب خانه رسید و یک نفس صدا زد: " مادر! مادر!"
فاطمه (س) از درون خانه سرش را بیرون آورد و منتظر شد تا نفس های حسن(ع) یکنواخت شود. دست بر موهای مجعد و زیبایش کشید و گفت: "امروز از پدربزرگ چه شنیدی؟"
حسن(ع) نیاز به تشویق و ترغیب نداشت! شروع کرد به گفتن! سر را بالا گرفت و مثل یک سخنران کارکشته شروع به سخنرانی کرد: " مادر جان امروز پدر گفت..."
***
نماز تمام شده بود، علی (ع) قدم زنان به خانه برمی گشت. دست در دست حسین(ع) . از دور معلوم بود حسین(ع) شیرین زبانی می کند برای پدر. وقتی به خانه رسید فاطمه(س) تمام قد برخاست و برای بدرقه آمد. بوسه ای از گونه ی حسین(ع) گرفت و با نگاهی عاشقانه خستگی روز را از تن علی(ع) بیرون برد.
در کتاب ادریس آمده: روزی حضرت ادریس پیامبر، به یاران خود رو کرد و گفت: روزی فرزندان آدم در محضر او پیرامون بهترین مخلوقات خدا به گفتگو پرداختند، بعضی گفتند: او پدر ما آدم است، چرا که خدا او را با دست مرحمت خود آفرید و روح منسوب به خود را در او دمید و به فرمان او فرشتگان به عنوان تجلیل از مقام آدم او را سجده کردند و آدم را معلم فرشتگان خواند و او را خلیفه ی خود در زمین قرار داد و اطاعت از او را بر مردم واجب نمود.
جمعی گفنتد: نه، بلکه بهترین مخلوق خداوند فرشتگانند که هرگز نافرمانی از خدا نمی کنند، و همواره در اطاعت خدا به سر می برند. در حالی که حضرت آدم و همسرش بر اثر ترک اولی از بهشت اخراج شدند. گرچه خداوند توبه ی آنان را پذیرفت و آنان را هدایت کرد و به ایشان و فرزندان با ایمانشان وعده ی بهشت داد. گروه سوم گفتند: بهترین مخلوق خدا جبرئیل است که در درگاه خدا امین وحی می باشد. گروه دیگر سخن دیگر گفتند. گفتگو به درازا کشید تا اینکه حضرت آدم در آن مجلس حاضر شد و پس از اطلاع از ماجرا، چنین فرمود:
می توانی از حسن(ع) بنویسی؛
از رخسار شهرآشوبش
از مهربانی مثال زدنی اش
از شکیبایی بی مثالش
از رنج های بی شمارش
از نماز های عاشقانه اش....
می توانی از حسن(ع) بخوانی؛
از بی وفایی همسرش
از ناجوانمردی یارانش
از تیرهای بی شمار پیکر بی جانش
می توانی هم ننویسی،
نخوانی،
ندانی!
بقیع که خاموش تر از این نمی شود...
مرد آرام و بی صدا گیوه هایش را در درآورد و وارد مجلس شد. با من من سلام آرامی گفت و در حالی که چهره اش از خجالت سرخ شده بود، سر به زیر انداخت و در گوشه ای نشست.
هر کس در جمع مشغول کاری بود، که امام حسن(ع) با دیدن رنگ رخسار مرد از سر درون او خبر گرفتند و به او فرمودند: خواسته ات را برای ما بنویس. مرد که روی اظهار نیاز در جمع را نداشت، خوشحال شد و روی کاغذی خواسته اش را نوشت و به دست امام(ع) داد.امام حسن(ع) نگاهی به کاغذ انداختند و چندبرابر نیازش را به او دادند.مردی از میان جمع که این صحنه را دید، لبخندی زد و رو به امام (ع) گفت: آقا جان، چه کاغذ پربرکتی بود!
امام حسن(ع) در جواب او فرمودند: برکت این ورقه براى ما بیشتر است ، زیرا خداوند ما را شایسته انجام کار نیک قرار داده است .
پیامبر زمانی نامه ای به اسقف نجران نوشت و مسیحیان نجران را به اسلام دعوت کرد. اسقف نجران هم شورایی از چهره های مذهبی و غیر مذهبی تشکیل داد و به مدینه فرستاد تا با پیامبر دیدار کنند و دلایل نبوت ایشان را مورد بررسی قرار دهند . هیات مسیحیان نجران را بین 40 تا 70 نفر نوشته اند که طبیعتا باید هیات خیلی بلند پایه ای می بودند . نمایندگان نجران به مدینه رفتند و با پیامبر دیدار کردند و با حضرت در مورد پیامبری مسیح و جایگاه مریم و مقولات نظری مثل توحید بحث و گفتگو کردند ولی در نهایت طرفین دلایل همدیگر را قبول نکردند. پیامبر که از به نتیجه رسیدن بحث و گفتگو ناامید شدند، جبرئیل این آیه را آورد و پیامبر (ص) را مامور کرد تا با کسانی که با او مجادله ( یعنی بحث بیرون از استدلال می کنند) مباهله کند. یعنی جمع بشوند و از خدا بخواهند هرکدام را که دروغگوست عذاب کند، همان جا و فی المجلس نمایندگان مسیحی از پیامبر وقت خواستند و قرار شد فردای آن روز به مباهله بروند. اسقف مسیحی قبلا به نمایندگانش گفته بود در مراسم مباهله نگاه کنید ، اگر محمد با فرزندان و خانواده اش برای مباهله آمد از مباهله با او بترسید و بکشید کنار ولی اگر با یارانش آمد نه ، با او مباهله کنید.