تشرفات: دیدی و نشناختی...
شب سفره ی سیاهی گسترده بود. خبری از چشمک ستاره ها نبود. آسمان صاف و بی ابر بود. سید مهدی قزوینی از ابتدای ماه رمضان در کربلا مانده بود. روزهای آخر بود. میانه های شب بود و جمعیت زیادی در حرم نبود. سید مهدی نشسته بود کنار حرم امام حسین (ع) و گاهی به آسمان نگاه می کرد.
مردی کنارش نشست و شروع به خواندن زیارت نامه کرد. سید مهدی دل سپرد به زیارت و با او دم گرفت. دعا که تمام شد مرد پرسید: آقا! خبر دارید فردا عید است یا نه؟
سید مهدی نگاهی به آسمان کرد. نور گنبد به چشمش می افتاد. دستش را حائل بر چشمانش کرد و باز نگاه کرد. نه! ماهی نبود!
- نمی دانم!
- آخر نمی دانم امشب باید زیارت و اعمال عید فطر را انجام بدهم یا نه! همین امشب را کربلا هستم. فردا راه ام.
- بگذار نگاه دیگری بیندازم...
سید مهدی از جا برخاست و سراسر آسمان را از دم چشم گذراند.