تا فردا خبری جز خیر نیست!
یونس لب گزید. نگین ها از دستش رها شد و روی میز کارش افتاد. دستها را روی سر گرفت و بغضی سراسر وجودش را پوشاند. چند قدم دور کارگاه برداشت و تصمیمش را گرفت! باید فرار می کرد.
***
-سید من! جان شما و جان خانواده ام!
-چه شده؟
-تصمیم دارم از اینجا بروم.
امام علی بن محمد (ع) که لبخندی بر لب داشت گفت:
-چرا؟
یونس آهی کشید و با تاسف گفت:
- موسی بن بغا را که می شناسید! از درباریهاست. نگینی ارزشمند به من داده بود که طرحی رویش نقاشی کنم... مولا جان همین که آمدم طرح را رویش بکشم دو نیم شد! اگر فردا خبر را به او بدهم یا زیر تازیانه جان می دهم یا زیر تیغ جلاد!