تـــــقــوای دل

« (فَإِلهُکُمْ إِلهٌ وَاحِدٌ فَلَهُ أَسْلِمُوا ۗ وَبَشِّرِ الْمُخْبِتِینَ )»

تـــــقــوای دل

« (فَإِلهُکُمْ إِلهٌ وَاحِدٌ فَلَهُ أَسْلِمُوا ۗ وَبَشِّرِ الْمُخْبِتِینَ )»

تـــــقــوای دل

« در هر مرتبه هستید،تقوا داشته باشید.آگاه باشید که فقر نوعی بلا است و سخت تر از تنگ دستی بیماری تن و سخت تر از بیماری تن بیماری قلب است . آگاه باشید که همانا عامل تندرستی تقوای دل است.
(نهج البلاغه؛حکمت 388)»

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات

۵۲ مطلب با موضوع «سیره معصومین» ثبت شده است

اتمام حجت

دوشنبه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۳، ۰۶:۰۹ ب.ظ

خطبه ی حضرت زهرا (س) در مسجد مدینه پس از وفات پیامبر و غصب خلافت: (1)

«ستایش خداى را بر آنچه ارزانى داشت. و سپاس او را بر اندیشه نیکو که در دل نگاشت. سپاس بر نعمت‏هاى فراگیر که از چشمه لطفش جوشید. و عطاهاى فراوان که بخشید. و نثار احسان که پیاپى پاشید. نعمت‏هایى که از شمار افزون است. و پاداش آن از توان بیرون. و درک نهایتش نه در حد اندیشه ناموزون.

 سپاس را مایه فزونى نعمت نمود. و ستایش را سبب فراوانى پاداش فرمود. و به درخواست پیاپى بر عطاى خود بیفزود. گواهى مى‏ دهم که خداى جهان یکى است. و جز او خدائى نیست. ترجمان این گواهى دوستى بى ‏آلایش است. و پایندان این اعتقاد، دلهاى با بینش. و راهنماى رسیدن بدان، چراغ دانش. خدایى که دیدگان او را دیدن نتوانند، و گمانها چونى و چگونگى او را ندانند.

همه چیز را از هیچ پدید آورد. و بى نمونه‏ اى انشا کرد. نه به آفرینش آنها نیازى داشت. و نه از آن خلقت ‏سودى برداشت. جز آنکه خواست قدرتش را آشکار سازد. و آفریدگان را بنده‏ وار بنوازد. و بانگ دعوتش را در جهان اندازد. پاداش را در گرو فرمانبردارى نهاد. و نافرمانان را به کیفر بیم داد. تا بندگان را از عقوبت ‏برهاند، و به بهشت کشاند.

گواهى مى ‏دهم که پدرم محمد بنده او و فرستاده اوست. پیش از آنکه او را بیافریند برگزید. و پیش از پیمبرى تشریف انتخاب بخشید و به نامیش نامید که مى ‏سزید.

از علی بن محمد (ع) کمک بگیر...

دوشنبه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۳، ۰۵:۳۴ ب.ظ

هر چه فکر می کنم تو سن و سالی نداری که بتوانی چنین ادعایی کنی.

شما درست می فرمایید یا امیر! اما آنچه شما نمی دانید آن است که پیامبر خدا (ص) بر بدن من دست می کشید و این باعث شده که هر چهل سال یکبار خداوند جان تازه ای در بدن من بدمد.

یعنی تو زینب دختر فاطمه دختر رسول خدایی؟

آری امیر!

هر چه فکر می کنم به دلم افتاده دروغ می گویی!

اما امیر من همانم که گفتم! من زینب دختر فاطمه (س) ام.

متوکل سرش را خاراند! وضعیت عجیبی بود‍! اصلاً نمی دانست زینب بودن چه نفعی به حال این دختر جوان دارد که چنین ادعایی می کند و از طرفی نمی دانست چگونه ثابت کند او زینب (س) نیست!

خلیفه آرام به مشاورش گفت:

من از بنی عباس نیستم اگر نتوانم این ادعا را باطل کنم!

وزیر سر در گوش خلیفه گذاشت و زمزمه کرد:

از علی بن محمد (ع) کمک بگیر! همین الان او را به کاخت فرابخوان!

خورشید در محاصره...

يكشنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۳، ۱۱:۱۵ ب.ظ

مرد خودش را از سر راه گوسفندی که اصرار داشت از پای او بگذرد کنار کشید. لبخندی به بره ی کوچکی که به دنبال گوسفند می دوید انداخت و با اضطراب چشمش را گرداند تا کسی نفهمد میان این غلغله بازار دنبال چه آمده است...

کنترل مأموران این روزها سخت تر شده بود. نمی گذاشتند ارتباطی با امام داشته باشد. خبر برای امام داشت که از وقتی از در خانه راه افتاده بود می خواست فریاد بزند اما چه می شد کرد که این همه تمهیدات خلیفه راه نفس را بر او بسته بودند چه برسد به فریاد...!

مرد با ناامیدی سرش را بالا آورد و ناگهان میخکوب شد. هرگز نمی شد امام را با کس دیگری اشتباه گرفت. هیبت او با همه فرق می کرد. هاله ای داشت که هیچ کس نداشت! لبش را چند بار باز کرد و بست. روی پنجه ی پا بلند و دهانش را باز کرد. با ناراحتی فهمید 3 مأمور امام را زیر نظر دارند. سرش را پائین انداخت و با اندوهی بزرگ در دلش فریاد زد:

«اگر فریاد بکشم که ای مردم این حجت شماست... آیا مرا نمی کشند؟»

مرد آهی کشید و منتظر ماند. وقتی امام از کنارش رد می شد چشم دوخت در چشم امام ولی امام با خونسردی فقط انگشتش را روی لب گذاشت. انگار به زبان اشاره می گوید:

یاد کربلا را برایم زنده کرد...

يكشنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۳، ۱۰:۱۹ ب.ظ

کاه های خاکستری از بام پایین می ریخت. آتش، سراسیمه از خانه بالا می رفت انگار به دنبال چوب تازه ای بود تا ببلعد... حریصانه از در و دیوار شعله می کشید و با دویدنش، دختران را بیشتر می ترساند...

از این حجره به آن حجره دختران می دویدند و آتش می دوید... زنان با معجر سوخته در میان داغی شعله ها، نفس حبس می کردند که مبادا صدای فریادهایشان از کوچه بیرون برود...

در میان صدای شیون درد و فریادِ «آتش!»، صادق آل رسول با چشمی اشکبار ایستاده بود و هر جرقه ای از آتش، شعله ای به ذهنش می کشید و تلخی ایامی را به یاد می آورد که...

چند نفر مثل این مرد دارید؟

شنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۲، ۰۴:۵۹ ب.ظ

امام صادق(ع) شیعیان خود را خوب می شناخت و می دانست که بیشتر آن ها مرد میدان خطر نیستند. مامون رقی می گوید: خدمت آقایم، امام صادق(ع) بودم که سهل بن حسن خراسانی وارد شد و به آن حضرت گفت: شما مهر و رحمت دارید. شما اهل بیت(ع) امامت هستید. چگونه از حق خویش باز ایستاده اید؟ با این که صد هزار شمشیرزن آماده به رکاب در خدمت شما هستند؟!

آن حضرت فرمود: خراسانی! بنشین!

سپس به کنیز خود فرمود:

«حنیفه!» تنور را آتش کن. کنیز تنور را گرم کرد. آن گاه امام فرمود:

«خراسانی! برخیز و در تنور بنشین!»

 خراسانی گفت:

«آقای من! مرا با آتش مسوزان و از من بگذر!»

انّک لعلی خُلُقٍ عظیم ...

چهارشنبه, ۹ بهمن ۱۳۹۲، ۱۱:۰۳ ب.ظ

«من پسر زنی هستم که با دستهایش از بزها شیر می دوشید.» این را به عرب بیابانی گفت. عرب بیابانی از هیبت پیامبری که به او ایمان آورده بودند لکنت گرفته بود. آمده بود، جمله ای بگوید و نتوانسته بود و کلماتش بریده بریده شده بودند.

رسول الله (ص) از جایش بلند شده بود. نزدیک آمده و ناگهان او را در آغوش گرفته بود؛ در گوشش گفته بود:

«من برادر توام؛ انا اخوک.»

گفته بود:

«فکر می کنی من کی ام؟ فکر می کنی پادشاهم؟ نه! من از آن سلطانها که خیال می کنی نیستم.»

«من اصلاً پادشاه نیستم. لیس بمَلِک»

«من محمدم؛ پسر همان بیابان هایی هستم که تو از آن آمده ای. من پسر زنی هستم که با دستهایش از بزها شیر می دوشید.

حتی نگفته بود که پسر عبدالله و آمنه است.

اینجا سرزمین کربلاست...

چهارشنبه, ۹ بهمن ۱۳۹۲، ۰۹:۵۸ ب.ظ

روایت است است که چون آدم به زمین فرود آمد حوا را ندید. او در زمین به جستجوی حوا پرداخت و چون به سرزمین کربلا گذشت، اندوهگین شد و سینه اش تنگی گرفت و بدون آنکه برای آن سببی باشد، پایش در همانجا که حسین کشته شده است لغزید و چنان بر زمین خورد که خون از پای او روان شد.

آدم سر به آسمان بلند کرد و عرضه داشت: «پروردگارا! آیا از من خطای دیگری سر زد که مرا به سبب آن شکنجه فرمودی؟  من همه زمین را گشتم و در هیچ نقطه آن، چنین گرفتاری برای من پیش نیامد که در این سرزمین.»

خداوند به او وحی فرمود: «که از تو خطایی سرنزده است، ولی اینجا سرزمینی است که پسرت حسین در آن به ستم کشته خواهد شد و خون تو برای اظهار موافقت و هماهنگی او در اینجا روان شد.»

 آدم پرسید: «که خداوندا! آیا حسین پیامبر است؟ بر او وحی آمد که پیامبر نیست ولی نوه ی محمد است.» آدم پرسید: «قاتل او کیست؟» به او وحی شد که قاتل حسین علیه السلام، یزید است که نفرین شده آسمانیان و مردم زمین است.» آدم از جبرئیل پرسید: «من اینک چه کنم؟» فرمود: «ای آدم او را لعنت کن.» آدم چهار بار یزید را لعنت کرد و پس از آن چند گامی که برداشت به عرفات رسید و آنجا حوا را پیدا کرد.

 روایت شده است که چون نوح سوار بر کشتی شد و کشتی او را در همه جای زمین برد و چون به کربلا رسید نزدیک بود کشتی بر گل نشیند و نوح از غرق شدن ترسید. او به بارگاه خداوند عرضه داشت که:

آنچه داده ایم پس نمی گیریم...

چهارشنبه, ۹ بهمن ۱۳۹۲، ۰۸:۲۷ ب.ظ

مرد دستی به لباس بی دوخت سپیدش کشید. این لباس جیبی نداشت که کیسه اش را در آن گذاشته باشد. نگاهی به کعبه انداخت و التماسی کرد. با پای برهنه از صف نمازگزاران عبور کرد و نگران به زمین چشم دوخته بود. مسیر را دوباره و سه باره رفت و بازگشت. اضطراب گرفته بود که بدون آن هزار دینار چگونه به خانه ی خود برگردد. ناخودآگاه دست را میان موهایش برد و به فکر فرو رفت.

حتماً یکی از این زائران خدانشناس کیسه ی او را ربوده بودند. بی آنکه لحظه ای فکر کند شروع به راه رفتن در میان زائران کرد. گشت تا یکی را اتفاقی انتخاب کند و هزار دینار خود را بستاند.

در میان صف های نماز و کنار نمازگزاران یکی را انتخاب کرد و به دامانش آویخت. اشکی به صورتش چکید و با صدای لرزانی سعی کرد محکم بگوید:

- تو کیسه ی من را دزدیده ای!

امام، دستش را که می رفت برای قامت بستن پایین آورد. دستهای مرد را به آرامی از دامنش جدا کرد، دستی از روی محبت بر دستش کشید و گفت:

- چقدر در کیسه ی تو بود؟

گنج گمشده...

جمعه, ۲۰ دی ۱۳۹۲، ۰۸:۲۱ ب.ظ

هیچ گاه به اندازه آن روز درمانده و بى پول نشده بود.

حالا تصمیم گرفته بود تا سراغ پس اندازش برود. همه جا را از زیر نظر گذراند. هنگامى که مطمئن شد هیچ کس او را نمى پاید، آرام آرام سوى دیوار کهنه و قدیمى حیات رفت. خاک ها را کنار زد و سنگ را برداشت؛ اما آنچه مى دید باور نمى کرد. از دیدن جاى خالى سکه هایش گویى آب سردى بر سرش ریخته باشند، خشکش زده بود.

دوباره جست و جو کرد، اما این بار هم چیزى نیافت. با دو دست، محکم بر سر خود کوبید و همان جا روى خاک ها نشست. تازه فهمیده بود که چه بلایى سرش آمده است. قطعاً میان فرار پسرش از خانه و این سکه هاى طلا رابطه اى بود. از شدت درماندگى نمى دانست چه کند. بی درنگ ذهنش رفت سراغ خاطره ی روزی که از امام حسن عسکری(ع) تقاضاى پول کرده بود، بی آنکه به آن نیازی داشته باشد. باخودش گفته بود که چگونه ممکن است هر کسى از راه برسد و از سخاوت امام بهره مند شود؛ اما او که همشهرى امام بود، از این دریاى کرم و بخشش بى نصیب بماند!

خدمتکارها...

چهارشنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۲، ۰۹:۳۲ ب.ظ

  به حرکاتش نگاه کردم. زهر کار خودش را کرده بود.  نمازش که تمام شد یاسر را صدا کرد.

-  یاسر! اهل خانه و خدمتکارها غذا خورده اند؟

- غذا؟ با این حالی که شما دارید کسی نمی تواند غذا بخورد فدایتان شوم.

راست نشست و گفت:  سفره بیندازید...

سفره که افتاد،امام هم نشست کنارمان تا ما با خیال راحت غذا بخوریم. از حضور همه مطمئن شد. باهمه گرم گرفت، حتی گفت از این غذا برای خانواده مان هم ببریم.

غذا را که خوردیم، خیالش که راحت شد، بیهوش افتاد...

عاقبت کسی که امام را مسخره کرد!

دوشنبه, ۲ دی ۱۳۹۲، ۱۰:۴۲ ب.ظ

روزگار ، روزگار آدمهای کوچک و منافق بود.

و ایمان تنها لقلقه ی زبانها بود، شاید برای نجات از اتهام بی دینی.

بذر ایمان در کویر یابس دلهای مردمان سخت تر از سنگ، هرگز نمی توانست به جوانه بنشیند و در سیاهی ظلمت و گمراهی این آدم نماها، گرگهای ایمان خوار ، زوزه می کشیدند

و در میان این قوم غافل، مردی به پهنه ی آسمان آبی با دلی به عرصه ی دریا، با زخمهای گونه گون، برخورده از دشنه ی عداوت این نامردْ مردم، آرام و استوار، برای رسالتی همچنان خون جگر می خورد.

آری، مرد داستان ما، همان بازمانده  از طوفان خون، یادگار کربلا، حضرت سجاد(ع) بود.

روزی امام میان مردم نشسته بود و از حیرت مردم، که در غفلت خود می لولیدند، دلش را سخت می فشرد، که چراغ هست و اینان این چنین در بیراهه اند، تا آنکه لب به سخن گشود و فرمود :

انسان نمى داند با مردم چه کند! اگر بعضى امور که از پیامبر صلى الله علیه و آله شنیده ایم به آنان بگوییم ممکن است مورد تمسخر قرار دهند، از طرفى طاقت هم نداریم این حقایق را ناگفته بگذاریم !

ضمرة بن معبد، کلام امام تمام نشده، انگار بی تاب شنیدن کلام پیامبر باشد، گفت:

شما آنچه شنیده اید بگویید!

ناشناسی در دل شب...

سه شنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۲، ۰۸:۴۸ ب.ظ

معصوم ششم، حضرت امام زین العابدین علیه ‏السلام در کلیه صفات بارز انسانیت و اخلاق و فضیلت به حد کمال بود. آن حضرت نسبت به اهل زمان، افضل و اعلم و افقه و اورع و اعبد و اکرم و احلم و اصبر و افصح و در راه صدقه و انفاق و مهربانی و عطوفت نسبت به فقراء و مساکین و خیرخواهی، از نیکوترین افراد بود، و در مکارم اخلاق هیچ کس به پایه‏ وی نمی‏ رسید.

از صفات بارز امام سجاد علیه ‏السلام این بود که هر کس نسبت به وی رفتار سویی نشان می‏ داد، برعکس با وی به نیکی و احسان رفتار می‏ کرد. هشام بن اسماعیل به هنگامی که والی مدینه بود آن حضرت را به شدت مورد رنج و آزار قرار داد. اما به وقتی که از امارت معزول گردید، ولید دستور داد، وی را بر در خانه‏ مروان قرار دهند و چنانچه حق کسی را پایمال کرده از وی بازخواست کنند و بدین ترتیب مردم وی را مورد سرزنش و دشنام قرار دادند. اما همین که امام سجاد علیه ‏السلام وی را بدین حال مشاهده کرد بر او سلام کرد و به نزدیکان خود دستور داد، هرگز معترض او نگردند و به آزارش نپردازند.

عجیب اینکه پسر عموی آن حضرت که اغلب به آزار وی می‏ پرداخت، امام شبها به خانه وی مراجعه می ‏کرد و بی آنکه خود را معرفی کند مبالغ بسیاری پول به وی اعطا می‏ فرمود، و او بی ‏آنکه از این امر اطلاعی داشته باشد در حالی که به بدگویی امام می‏ پرداخت، می ‏گفت: امّا علی بن الحسین هرگز یادی از من نمی‏ کند. آن حضرت همچنان این کلمات را می‏شنید و با صبر و شکیبایی تحمل می‏ کرد و هرگز سخنی بر زبان نمی ‏آورد، تا آنگاه که چشم از جهان فروبست و دیگر کسی به کمک وی نشتافت دانست کسی که هر شب به خانه‏ وی می ‏رفت و یاریش می ‏کرد همان علی بن الحسین علیهما‏السلام بوده است.