یاد کربلا را برایم زنده کرد...
کاه های خاکستری از بام پایین می ریخت. آتش، سراسیمه از خانه بالا می رفت انگار به دنبال چوب تازه ای بود تا ببلعد... حریصانه از در و دیوار شعله می کشید و با دویدنش، دختران را بیشتر می ترساند...
از این حجره به آن حجره دختران می دویدند و آتش می دوید... زنان با معجر سوخته در میان داغی شعله ها، نفس حبس می کردند که مبادا صدای فریادهایشان از کوچه بیرون برود...
در میان صدای شیون درد و فریادِ «آتش!»، صادق آل رسول با چشمی اشکبار ایستاده بود و هر جرقه ای از آتش، شعله ای به ذهنش می کشید و تلخی ایامی را به یاد می آورد که...