تـــــقــوای دل

« (فَإِلهُکُمْ إِلهٌ وَاحِدٌ فَلَهُ أَسْلِمُوا ۗ وَبَشِّرِ الْمُخْبِتِینَ )»

تـــــقــوای دل

« (فَإِلهُکُمْ إِلهٌ وَاحِدٌ فَلَهُ أَسْلِمُوا ۗ وَبَشِّرِ الْمُخْبِتِینَ )»

تـــــقــوای دل

« در هر مرتبه هستید،تقوا داشته باشید.آگاه باشید که فقر نوعی بلا است و سخت تر از تنگ دستی بیماری تن و سخت تر از بیماری تن بیماری قلب است . آگاه باشید که همانا عامل تندرستی تقوای دل است.
(نهج البلاغه؛حکمت 388)»

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات

۳۱ مطلب با موضوع «سیره معصومین :: در مکتب اهل بیت» ثبت شده است

یاد کربلا را برایم زنده کرد...

يكشنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۳، ۱۰:۱۹ ب.ظ

کاه های خاکستری از بام پایین می ریخت. آتش، سراسیمه از خانه بالا می رفت انگار به دنبال چوب تازه ای بود تا ببلعد... حریصانه از در و دیوار شعله می کشید و با دویدنش، دختران را بیشتر می ترساند...

از این حجره به آن حجره دختران می دویدند و آتش می دوید... زنان با معجر سوخته در میان داغی شعله ها، نفس حبس می کردند که مبادا صدای فریادهایشان از کوچه بیرون برود...

در میان صدای شیون درد و فریادِ «آتش!»، صادق آل رسول با چشمی اشکبار ایستاده بود و هر جرقه ای از آتش، شعله ای به ذهنش می کشید و تلخی ایامی را به یاد می آورد که...

چند نفر مثل این مرد دارید؟

شنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۲، ۰۴:۵۹ ب.ظ

امام صادق(ع) شیعیان خود را خوب می شناخت و می دانست که بیشتر آن ها مرد میدان خطر نیستند. مامون رقی می گوید: خدمت آقایم، امام صادق(ع) بودم که سهل بن حسن خراسانی وارد شد و به آن حضرت گفت: شما مهر و رحمت دارید. شما اهل بیت(ع) امامت هستید. چگونه از حق خویش باز ایستاده اید؟ با این که صد هزار شمشیرزن آماده به رکاب در خدمت شما هستند؟!

آن حضرت فرمود: خراسانی! بنشین!

سپس به کنیز خود فرمود:

«حنیفه!» تنور را آتش کن. کنیز تنور را گرم کرد. آن گاه امام فرمود:

«خراسانی! برخیز و در تنور بنشین!»

 خراسانی گفت:

«آقای من! مرا با آتش مسوزان و از من بگذر!»

گنج گمشده...

جمعه, ۲۰ دی ۱۳۹۲، ۰۸:۲۱ ب.ظ

هیچ گاه به اندازه آن روز درمانده و بى پول نشده بود.

حالا تصمیم گرفته بود تا سراغ پس اندازش برود. همه جا را از زیر نظر گذراند. هنگامى که مطمئن شد هیچ کس او را نمى پاید، آرام آرام سوى دیوار کهنه و قدیمى حیات رفت. خاک ها را کنار زد و سنگ را برداشت؛ اما آنچه مى دید باور نمى کرد. از دیدن جاى خالى سکه هایش گویى آب سردى بر سرش ریخته باشند، خشکش زده بود.

دوباره جست و جو کرد، اما این بار هم چیزى نیافت. با دو دست، محکم بر سر خود کوبید و همان جا روى خاک ها نشست. تازه فهمیده بود که چه بلایى سرش آمده است. قطعاً میان فرار پسرش از خانه و این سکه هاى طلا رابطه اى بود. از شدت درماندگى نمى دانست چه کند. بی درنگ ذهنش رفت سراغ خاطره ی روزی که از امام حسن عسکری(ع) تقاضاى پول کرده بود، بی آنکه به آن نیازی داشته باشد. باخودش گفته بود که چگونه ممکن است هر کسى از راه برسد و از سخاوت امام بهره مند شود؛ اما او که همشهرى امام بود، از این دریاى کرم و بخشش بى نصیب بماند!

عاقبت کسی که امام را مسخره کرد!

دوشنبه, ۲ دی ۱۳۹۲، ۱۰:۴۲ ب.ظ

روزگار ، روزگار آدمهای کوچک و منافق بود.

و ایمان تنها لقلقه ی زبانها بود، شاید برای نجات از اتهام بی دینی.

بذر ایمان در کویر یابس دلهای مردمان سخت تر از سنگ، هرگز نمی توانست به جوانه بنشیند و در سیاهی ظلمت و گمراهی این آدم نماها، گرگهای ایمان خوار ، زوزه می کشیدند

و در میان این قوم غافل، مردی به پهنه ی آسمان آبی با دلی به عرصه ی دریا، با زخمهای گونه گون، برخورده از دشنه ی عداوت این نامردْ مردم، آرام و استوار، برای رسالتی همچنان خون جگر می خورد.

آری، مرد داستان ما، همان بازمانده  از طوفان خون، یادگار کربلا، حضرت سجاد(ع) بود.

روزی امام میان مردم نشسته بود و از حیرت مردم، که در غفلت خود می لولیدند، دلش را سخت می فشرد، که چراغ هست و اینان این چنین در بیراهه اند، تا آنکه لب به سخن گشود و فرمود :

انسان نمى داند با مردم چه کند! اگر بعضى امور که از پیامبر صلى الله علیه و آله شنیده ایم به آنان بگوییم ممکن است مورد تمسخر قرار دهند، از طرفى طاقت هم نداریم این حقایق را ناگفته بگذاریم !

ضمرة بن معبد، کلام امام تمام نشده، انگار بی تاب شنیدن کلام پیامبر باشد، گفت:

شما آنچه شنیده اید بگویید!

ناشناسی در دل شب...

سه شنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۲، ۰۸:۴۸ ب.ظ

معصوم ششم، حضرت امام زین العابدین علیه ‏السلام در کلیه صفات بارز انسانیت و اخلاق و فضیلت به حد کمال بود. آن حضرت نسبت به اهل زمان، افضل و اعلم و افقه و اورع و اعبد و اکرم و احلم و اصبر و افصح و در راه صدقه و انفاق و مهربانی و عطوفت نسبت به فقراء و مساکین و خیرخواهی، از نیکوترین افراد بود، و در مکارم اخلاق هیچ کس به پایه‏ وی نمی‏ رسید.

از صفات بارز امام سجاد علیه ‏السلام این بود که هر کس نسبت به وی رفتار سویی نشان می‏ داد، برعکس با وی به نیکی و احسان رفتار می‏ کرد. هشام بن اسماعیل به هنگامی که والی مدینه بود آن حضرت را به شدت مورد رنج و آزار قرار داد. اما به وقتی که از امارت معزول گردید، ولید دستور داد، وی را بر در خانه‏ مروان قرار دهند و چنانچه حق کسی را پایمال کرده از وی بازخواست کنند و بدین ترتیب مردم وی را مورد سرزنش و دشنام قرار دادند. اما همین که امام سجاد علیه ‏السلام وی را بدین حال مشاهده کرد بر او سلام کرد و به نزدیکان خود دستور داد، هرگز معترض او نگردند و به آزارش نپردازند.

عجیب اینکه پسر عموی آن حضرت که اغلب به آزار وی می‏ پرداخت، امام شبها به خانه وی مراجعه می ‏کرد و بی آنکه خود را معرفی کند مبالغ بسیاری پول به وی اعطا می‏ فرمود، و او بی ‏آنکه از این امر اطلاعی داشته باشد در حالی که به بدگویی امام می‏ پرداخت، می ‏گفت: امّا علی بن الحسین هرگز یادی از من نمی‏ کند. آن حضرت همچنان این کلمات را می‏شنید و با صبر و شکیبایی تحمل می‏ کرد و هرگز سخنی بر زبان نمی ‏آورد، تا آنگاه که چشم از جهان فروبست و دیگر کسی به کمک وی نشتافت دانست کسی که هر شب به خانه‏ وی می ‏رفت و یاریش می ‏کرد همان علی بن الحسین علیهما‏السلام بوده است.

آنگونه که من می گویم سوگند بخور...

پنجشنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۲، ۰۳:۵۰ ب.ظ


منصور خبر جدیدی شنیده بود. دستانش را با حرارت تکان می داد و فریاد می زد: «جعفر بن محمد را بیاورید!» و در طول راهروی قصر با تندی راه می رفت. نگهبانان و اطرافیان، از بحث درباره ی امام و کینه ی منصور به او، خسته شده بودند. نگبانان مخفیانه سرشان را از نعره های منصور به نیزه می کوبیدند.

خبر تازه را مردی داده بود از اهالی مدینه. گفته بود امام (علیه السلام) به کسی دستور جمع آوری سلاح داده است، به نام معلی بن خنیس تا علیه منصور قیام کند. منصور هم منتظر بهانه بود تا امام را از مسیر خلافتش دور کند.

منصور فریادی زد و همه را از جا پراند:

-بگو جعفر بن محمد همین امروز به بغداد بیاید!

تو راه ما را انتخاب کن...

پنجشنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۲، ۰۳:۴۸ ب.ظ

امام رضا (علیه السلام) با سخنان خود همیشه راهی را پیش روی شیعیان گذاشته اند. این بار می خواهیم از سفارشات امام رضا (علیه السلام) به شیعیانشان بگوییم.

امام رضا(ع) به یکی از یارانشان چنین فرمودند : "از دشمنی با مردم در حذر باش. ما اهل بیت خاندانی هستیم که به آنانی که رابطه شان را با ما قطع کردند می پیوندیم و به کسی که به ما بدی کند، خوبی می کنیم. و به خدا از این طریق نتیجه ی خوبی می بینیم." (1) همچنین به ابراهیم بن ابی محمود نیز  فرمودند :

"ای ابی المحمود! وقتی مردم راست و چپ را انتخاب کردند، تو راه ما را انتخاب کن؛ زیرا هر کس به ما بپیوندد ما به او می پیوندیم." (2)

امام رضا (علیه السلام) دوستانش را به لبخند زدن به صورت مؤمن تشویق می کرد و می فرمود:

"کسی که به صورت برادر مومن خود لبخند بزند، خداوند برایش حسنه ای می نویسد و کسی که خدا برایش حسنه بنویسد او را عذاب نمی کند." (3)

معمار! دروازه را بساز...

پنجشنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۲، ۰۳:۴۳ ب.ظ

معمار طاق را می کوبید. چکش بدست و عرق بر پیشانی! شیخ بهایی از کنارش گذشت و نگاهی به نقشه ی حرم انداخت. لبخندی زد. کار رو به اتمام بود. مانده بود دروازه ی ورود. شیخ تبسمی کرد و یاد کاری افتاد که عقب انداخته بود. نگاهی به معمار کرد و فریاد زد:

-استاد! پایین بیا! کاری دارم.

معمار، دست از کار کشید. با دقت از چارپایه پایین آمد و کنار بساط چای و نان شیخ نشست. شیخ با دست بر پشت معمار زد و خستگی را از تنش بیرون برد. چشم، ریز کرد و گفت:

-باید یک چله بگیرم. در این چله که من نیستم، دروازه را نساز!

معمار دست از خوردن کشید و با تعجب پرسید:

-ای شیخ! چیز زیادی نمانده، بگذار زودتر تمامش کنم...

-نه استاد! باید برای گرفتن ذکری از استادم چله ای بگیرم. اینجا مکان پاک و مطهری است. آرامگاه اختر هشتم! می دانی یعنی چه؟ پای ناپاک ناپاکان نباید به این حرم باز شود.

نامه ی مشکل گشا

شنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۲، ۰۸:۲۶ ب.ظ

مردی از اهالی سیستان که در یک سفری با امام محمدتقی علیه السلام همراه شده، خاطره ای شنیدنی از آن سفر را گزارش کرده است، او می گوید:

در سال اوّل خلافت معتصم من با امام نهم همسفر شدم. در همه موارد با هم بودیم. روزی در سر سفره غذا نشسته بودیم که عرض کردم: فدایت شوم! فرماندار شهر ما، یکی از دوستان و شیفتگان شما اهل بیت علیهم السلام است. مأمورین او برای من مالیات نوشته و پرداختن آن برایم سنگین است. شما لطف کنید و نامه ای برای او بنویسید که با من مدارا کند. امام فرمود: من او را نمی شناسم. گفتم: فدایت شوم! همان طوری که عرض کردم، او از محبّین شما اهل بیت علیهم السلام است. نامه شما برای من در نزد او خیلی کارساز و مشکل گشا خواهد بود.


  امام جواد (علیه السلام)کاغذی را برداشته و چنین نوشتند:

آن پنج نور مقدس...

چهارشنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۲، ۰۳:۱۴ ب.ظ


در کتاب ادریس آمده: روزی حضرت ادریس پیامبر، به یاران خود رو کرد و گفت: روزی فرزندان آدم در محضر او پیرامون بهترین مخلوقات خدا به گفتگو پرداختند، بعضی گفتند: او پدر ما آدم است، چرا که خدا او را با دست مرحمت خود آفرید و روح منسوب به خود را در او دمید و به فرمان او فرشتگان به عنوان تجلیل از مقام آدم او را سجده کردند و آدم را معلم فرشتگان خواند و او را خلیفه ی خود در زمین قرار داد و اطاعت از او را بر مردم واجب نمود.

جمعی گفنتد: نه، بلکه بهترین مخلوق خداوند فرشتگانند که هرگز نافرمانی از خدا نمی کنند، و همواره در اطاعت خدا به سر می برند. در حالی که حضرت آدم و همسرش بر اثر ترک اولی از بهشت اخراج شدند. گرچه خداوند توبه ی آنان را پذیرفت و آنان را هدایت کرد و به ایشان و فرزندان با ایمانشان وعده ی بهشت داد.   گروه سوم گفتند: بهترین مخلوق خدا جبرئیل است که در درگاه خدا امین وحی می باشد. گروه دیگر سخن دیگر گفتند. گفتگو به درازا کشید تا اینکه حضرت آدم در آن مجلس حاضر شد و پس از اطلاع از ماجرا، چنین فرمود:

همه دیدند دست مخارق چه شد...

دوشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۲، ۱۱:۴۹ ب.ظ

سقف بلند، آویزه های الماس نشان، یاقوت روی تاج... مامون این بار نقشه ی تازه ای برای پسری کشیده بود که پدرش را خودش کشته بود... هم خودش می دانست و هم محمد بن علی (علیه السلام) که ازدواج با ام فضل از روی عشق و علاقه نبود... هر چه که بود، امشب شب ازدواج آن دو بود و بین داماد و خاندان زن تناسبی می بایست بود. اما تفاوت او با محمد از زمین تا آسمان بود!  

محمد (علیه السلام) هنوز جوان بود... زر، زن، زیور، ساز! می شد او را فریفت!

-محمد بن ربّان !

-در خدمتم امیر!

-می خواهم زیباترین کنیزان این شهر را جام بدست به استقبال محمد بن علی بن موسی الرضا (علیه السلام) بفرستی! او ساعتی دیگر از این درب وارد می شود... مخارق را بخوان!

هدیه در مقابل آبرو

چهارشنبه, ۲ مرداد ۱۳۹۲، ۱۲:۴۵ ق.ظ

مرد آرام و بی صدا گیوه هایش را در درآورد و وارد مجلس شد. با من من سلام آرامی گفت و در حالی که چهره اش از خجالت سرخ شده بود، سر به زیر انداخت و در گوشه ای نشست.

هر کس در جمع مشغول کاری بود، که امام حسن(ع) با دیدن رنگ رخسار مرد از سر درون او خبر گرفتند و به او فرمودند: خواسته ات را برای ما بنویس. مرد که روی اظهار نیاز در جمع را نداشت، خوشحال شد و روی کاغذی خواسته اش را نوشت و به دست امام(ع) داد.امام حسن(ع) نگاهی به کاغذ انداختند و چندبرابر نیازش را به او دادند.مردی از میان جمع که این صحنه را دید، لبخندی زد و رو به امام (ع) گفت: آقا جان، چه کاغذ پربرکتی بود!

امام حسن(ع) در جواب او فرمودند: برکت این ورقه براى ما بیشتر است ، زیرا خداوند ما را شایسته انجام کار نیک قرار داده است .