تـــــقــوای دل

« (فَإِلهُکُمْ إِلهٌ وَاحِدٌ فَلَهُ أَسْلِمُوا ۗ وَبَشِّرِ الْمُخْبِتِینَ )»

تـــــقــوای دل

« (فَإِلهُکُمْ إِلهٌ وَاحِدٌ فَلَهُ أَسْلِمُوا ۗ وَبَشِّرِ الْمُخْبِتِینَ )»

تـــــقــوای دل

« در هر مرتبه هستید،تقوا داشته باشید.آگاه باشید که فقر نوعی بلا است و سخت تر از تنگ دستی بیماری تن و سخت تر از بیماری تن بیماری قلب است . آگاه باشید که همانا عامل تندرستی تقوای دل است.
(نهج البلاغه؛حکمت 388)»

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات

نفست را فریب ده!

چهارشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۳، ۰۸:۵۸ ب.ظ

به ریسمان قرآن چنگ زن و از آن نصیحت پذیر، حلالش را حلال و حرامش را حرام بشمار. حقی را که در زندگی گذشتگان بود، تصدیق کن. از حوادث گذشته ی تاریخ برای آینده عبرت گیر که حوادث روزگار با هم همانند بوده و پایان دنیا به آغازش می پیوندد و همه ی آن رفتنی است.

 نام خدا را بزرگ دار و جز به حق سخنی به زبان نیاور؛ مرگ و جهان پس از مرگ را فراوان به یادآور. هرگز آرزوی مرگ نکن جز آن که بدانی از نجات یافتگانی. از کاری که تو را خشنود کند و عموم مسلمانان را ناخوشایند است، بپرهیز.

از هر کاری پنهانی که در آشکار شدنش شرم داری پرهیز کن. از هر کاری که از کننده ی آن پرسش کنند، نپذیرد یا عذرخواهی کند، دوری کن. آبروی خود را آماج تیر گفتار دیگران قرار نده و هرچه شنیدی بازگو مکن، که نشانه ی دروغگویی است. هرخبر را دروغ مپندار که نشانه ی نادانی است. 

منم! علی! فرزند ابو طالب...

يكشنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۳، ۱۲:۳۹ ق.ظ

مرد شمشیرش را در دستش چرخاند و مشتی به سینه اش کوبید. مشت بزرگش به فولاد سخت زره برخورد کرد و صدای دلنگ به گوش همه رسید.

سرش را با غرور بالا گرفت و شمشیرش را درست در لبه ی گودال عمیقی که مسلمانان ساخته بودند فرو کرد. آن سوی خندق را با نگاهی تحقیرآمیز از نظر گذراند و کج خنده اش تبدیل به نعره ای سهمگین شد:

-        آآآی! از شما مسلمانان کسی هست که حریف من بشود؟

عمرو بازوانش را که پوشیده از فولاد بود بالا آورد و گفت:

-        به من می گویند عمرو بن عبدود! شما که می خواهید به بهشت بروید، بیایید دیگر! بیایید و مرا به جهنم بفرستید.

سپاه کافران از خنده لرزید. این سوی خندق همه در پیچ و خم عضلات بازوی عمرو گم شده بودند. نگاه سپاه دوخته شده بود به شمشیر معروف و سر جنگجویی عبدود که در هیچ جنگی در کل شبه جزیره شکست نخورده بود. تنها کسی که با هر فریاد عمرو قد می کشید و امیدوارانه به پیامبر رحمت (ص) نگاه می کرد، جوانی بود به نام علی (علیه السلام). علی هر بار پیش رسول خدا می رفت و نگاه مخالف او را می دید.

صدای عمرو بن عبدود همه را از جا پراند:

-        بیایید دیگر! چه کسی از شما می خواهد خودش را به سعادت برساند؟

بوی مرگ از سخنان عمرو برمی خاست. عمرو دست به کمر زد و در مقابل خندق شروع کرد به خرامیدن بلکه بیشتر ترس بر دل سپاه بیندازد.

تشرفات: دیدی و نشناختی...

يكشنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۳، ۱۲:۳۸ ق.ظ

 شب سفره ی سیاهی گسترده بود. خبری از چشمک ستاره ها نبود. آسمان صاف و بی ابر بود. سید مهدی قزوینی  از ابتدای ماه رمضان  در کربلا مانده بود. روزهای آخر بود. میانه های شب بود و جمعیت زیادی در حرم نبود. سید مهدی نشسته بود کنار حرم امام حسین  (ع) و گاهی به آسمان نگاه می کرد.

 مردی کنارش نشست و  شروع به خواندن زیارت نامه کرد. سید مهدی دل سپرد به زیارت و با او دم گرفت. دعا که تمام شد مرد  پرسید:   آقا! خبر دارید فردا عید است یا نه؟

 سید مهدی نگاهی به آسمان کرد. نور گنبد به چشمش می افتاد. دستش را حائل بر چشمانش کرد و باز نگاه کرد. نه! ماهی نبود!

 - نمی دانم!

 - آخر نمی دانم امشب باید زیارت و اعمال عید فطر را انجام بدهم یا نه! همین امشب را کربلا هستم. فردا راه ام.

 - بگذار نگاه دیگری بیندازم...

 سید مهدی از جا برخاست و سراسر آسمان را از دم چشم گذراند.

تو سرآمد همه ی تیراندازان هستی

يكشنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۳، ۱۲:۳۴ ق.ظ

 سربند سیاه هشام بر پیشانی اش می درخشید. دانه های عرق زیر چشمش از خنده های گاه و بیگاهش در حال  ریزش بود.

 درباریان صدای خنده به آسمان بلند کرده بودند و در دست هر کدام ران مرغی بود و جام شربتی.

 محمد بن علی (ع) دست روی دست گذاشته بود و زیر لب برای این جماعت غفلت زده طلب اسغفار می کرد.  صادق آل رسول،  دوشادوش پدر نشسته بود و صورتش از فرط ناراحتی گر گرفته بود.

 هشام دست بلند کرد و همه را به سکوت دعوت کرد. صدای خنده ها یکباره قطع شد. امام سرش را بالا آورد و از  بالای چشم نگاهی به هشام کرد که در حال صاف کردن پیشانی بندش بود.

-اهم! دوستان و اشراف زادگان! به مجلس ما خوش آمدید! همه می دانید امروز اینجا جمع شده ایم تا در هنر عرب، تیراندازی با هم به رقابت بپردازیم. از همین الان بگویم هیچ کس حریف من نمی شود.

همین که این سخن از زبانش خارج شد، چاپلوسها صدای «بله قربان» شان بلند شد و نزدیکان برایش کف زدند. امام آهی کشید و مثل همیشه صبر کرد.

ارث تو از امامت، انتظار بود

شنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۳، ۱۱:۲۷ ب.ظ

 می دانستم که تو

 میراث دار رسولان و دوستان خدایی،

 و امروز ،می فهمم ، تو براستی،

همه چیز را به ارث برده ای؛

حتی غربت را!

 امروز می فهمم،

که از امامت پدر،

به تو پرده پوشی رسید و

از امامت پدربزرگ،

نا آشنا ماندن حتی میان شیعیان.

آنان مثل مشعل های هدایت هستند...

شنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۳، ۱۱:۱۲ ب.ظ

"والاترین مردم از نظر یقین، قومی هستند در آخرالزمان، که پیامبر را درک نکرده اند و حجت خدا از آن ها مخفی شده، آن ها به مرکّب سیاهی روی کاغذ سفید ایمان آورده اند(1)."

"در آن ایام قلب مومن در درون خود آب می شود، چنانکه در آب ذوب می شود، زیرا منکرات را می بیند و قدرت جلوگیری و تغییر آن را ندارد. مومن در میان آن ها با ترس و لرز راه می رود، که اگر حرف بزند، او را می خورند و اگر ساکت شود، غصه مرگ می شود(2)."

در این شرایط، مومن بیکار نمی نشیند، بلکه به وظایف یک منتظر واقعی عمل می کند، صبر پیشه می کند و برای فرج حضرت موعود دعا می کند، تمام تلاش خود را برای شناخت امام زمان خود می کند، از گناه و خطا دوری می کند...

اینها از وظایف منتظران است. اما جایگاه منتظران واقعی نزد رسول خدا بسیار والاست، به صورتی که شاید رسیدن به این جایگاه برای هم عصران حضرت محمد صلوات الله علیه دور از دسترس بوده است.

شمر امروز را بشناس...

پنجشنبه, ۲ مرداد ۱۳۹۳، ۰۵:۰۸ ب.ظ

حرف حساب: افطار با خدا...

دوشنبه, ۹ تیر ۱۳۹۳، ۰۲:۴۱ ب.ظ

مرحوم حاج اسماعیل دولابی، وقتی رمضان می رسید، به جوانان و روضه داران توصیه می کردند:

«شب های ماه رمضان است، اغلب شما جوان هستید. وضو بگیرید. نماز بخوانید. کم حرف بزنید. کم قصه بگویید. این چیزهایی که در تلویزیون نشان می دهند، برای تفریح است یا برای بچه ها. شما که روزه دارید کمتر این و آن را گوش دهید. کمی به کارهایتان برسید. نیم ساعت یا یک ساعت بعد از نماز در سجاده بنشینید و خدا را یاد کنید. افطار که کردید، بدنتان که آرام گرفت، به دعایی، به ثنایی، یک دقیقه خدا را یاد کنید. با خودتان خلوت کنید. به قرآن نگاه کنید. این خیلی قیمتی است. آدم افطار حقیقی را با خدا می کند. افطار حقیقی که خوردن نیست، ابعث حیا (1) (: زنده برانگیخته شدن)، آن افطار است.»

بازنشر/ تمنای ظهور...

چهارشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۳، ۱۱:۴۲ ب.ظ

فایل سخنرانی با کیفیت بالا 96 Kbps جایگزین شد؛ حجم 38 مگابایت

برای دانلود پادکست صوتی اینجا کلیک بفرمایید...

                                          

وعده ی خدا رسیدنی است...

دوشنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۳، ۰۴:۳۸ ب.ظ

ابری از آفتاب، آسمان را پوشانده بود. جویبار کوچک و خوش بویی از جنس شبنم ناب، از میان گیسوان مشکی و مرتب کرده اش بر روی صورت مهربان اش جاری شده بود. عرق تا میانه ی پیشانی می آمد و ابروها سد راهش می شدند؛ راه کج می کرد و بر گونه ها جاری می شد.

امام (ع) دست بلند کرد و عرق از پیشانی گرفت. نگاه گره گشا به چند قدم جلوترش دوخت.  اسب متوکل با دلخوری پیش می رفت و جماعتی درمانده و رنجور پشت اسب می رفتند. دستور پیاده روی همگانی بود! همه پیاده و متوکل سوار بر اسب غرور و قدرت! همه ی پیشکاران و وزیران و مشاوران برای عرض سلام آمده بودند!

نفس های خسته ی امام از خورشید که بی امان می تابید داغتر بود. هرکه نمی دانست او می دانست چنین دستوری فقط و فقط برای کوچک کردن او بوده و بس! انگار طوفان با فوت کودکی در هم می پاشد! انگار اقیانوس با یک جرعه ی سگ نجس می شود!! انگار درخت با ضربه ی ناشیانه ی مور می شکند...!

بازگشت فرعون

دوشنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۳، ۰۳:۵۱ ب.ظ

برنامه بسیار شنیدنی بازگشت فرعون با صحبت های استاد علی اکبر رائفی پور

 دانلود تمامی قسمت های برنامه به صورت یکجا



( 20 قسمت ، حجم 70 مگابایت ،کیفیت 64 kbps )

تهیه شده در رادیو اینترنتی ارزشی صدای میقات

بعد از آن سه روز...

يكشنبه, ۴ خرداد ۱۳۹۳، ۰۳:۴۵ ب.ظ

 مُسَیّب، از کنار در، به عبادت در غل و زنجیر رفته ی مولایش می نگریست و بغضش را فرو می داد تا مبادا چشمهای حیله گر  نگهبانان دیگر، او را به «سندی شاهک» زندانبان بفروشند. مسیّب هر چند لحظه یکبار از وجود امام بین غل و زنجیرها  مطمئن می شد. آخر همین چند روز پیش، امام را دیده بود که بی آنکه چیزی مانعش باشد، ناگهان از سیاه چال رفته بود و  فقط دستبندهای دست و پایش روی زمین مانده بود. حالا از حرفهای آن روز امام، دلش مثل سیر و سرکه می جوشید.

 درست سه روز پیش از آن، امام او را با دست فراخوانده بود و به او گفته بود: «مسیب! من امشب عازم مدینه هستم تا  وصایای لازم و آنچه که پدرم با من عهد کرده است به پسرم علی بسپارم و او را جانشین و وصیّ خود قرار دهم و دستورات  لازم را نیز به او بدهم.» مسیّب وحشت زده به غل و زنجیرهای بسته شده به دست و پای امام نگاه کرد و در ذهنش بانگ  زد: «آخر چگونه؟» و پچ پچ کنان سرش را نزدیک امام آورد و گفت: «آقا جان! آقا جان آخر چطور قفل درها و این غل و زنجیر  را باز کنم؟ نگهبانان همه جا پشت درها مراقبند.»